همسر عزیز و مهربانمهمسر عزیز و مهربانم، تا این لحظه: 38 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره
آناد خانوم یعنی خودمآناد خانوم یعنی خودم، تا این لحظه: 36 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره
یکی شدنمونیکی شدنمون، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره
اون عصرِ پاییزی قشنگاون عصرِ پاییزی قشنگ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره
میوه ی بهشتیِ خونه ی مامیوه ی بهشتیِ خونه ی ما، تا این لحظه: 3 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

سلام روزهای آینده

بهمن 97 برام خیلی بد بود،بعد از اون چند ماهی طول کشید که خودم رو جمع و جور کنم، ولی امیدوارم که بتونم اون خاطررو با یه خاطره ی خوب جایگزین کنم

دلم نمیومد ازش بنویسم..

سلام خیلی وقتِ که فرصت نکردم یه سر به اینجا بزنم بهتر بگیم که دل و دماغش رو نداشتم که به اینجا سر بزنم، این چند هفته اخیر خیلی بهم سخت گذشت  پیشی خانومم مریض بود و از دستش دادمش ، آره در کمال ناباوری از دست دادمش ، خیلی سخت بهم گذشت ، و اون پیشی کوچیکرم که قبل از همه این ماجراها و با بدحال شدن پیشی خانوم خودم دادم به یکی از بچه ها که خدارو شکر جاش خیلی خوب شدو و الان حسابی خوشبخت شده. و تو همین گیر و دار از داداشینا دلخور شدم و الان دو هفته ای هست که باهاشون قهرم و هرچقدرم که مامان تلاش کرد که جلوش رو بگیره و آشتی بده نمیدونم چرا من سرد نمیشم که آشتی کنم ، و از خودم تعجب میکنم که اینهمه کینه ای شدم نمیدونم دلیلش دقی...
20 آبان 1396

مهرم رسید...

امروز سه شنبست و 4 روزی هست که از پاییز و مهر گذشته از همون اواخر شهریور به نظر میرسید که خبرایی تو راهه ، که دیروز قطعی شد و خبرش رسید که داداشینا دارن بچه دار میشن و یه حساب سر انگشتی نشون میداد که احتمالا تو اردیبهشت اولین نوه خانوادمون متولد میشه، یه حس غریبی با منه هم خوشحالم هم هیجان دارم همون لحظه ها وسطه اینا یهو استرسم میگیرم و دلمم میگیره، وروده این بچه به خانواده از این به بعد خیلی بیشتر گذشت زمان رو بهمون یادآوری میکنه، خبر مهم دوم اینکه یه پیشی دیگه به خونمون اضافه شد ، اینم از اون اتفاقات عجیب آخرای شهریور بود که شوکم کرد و پام رو از حرکت نگه داشت، آقای پیشی خونین و ...
4 مهر 1396

شنبه شهریوری

اولین شنبه شهریور سلام امروز یه جمله خیلی قشنگ خوندم که خیلی به دلم نشست نوشته بود شهریورم مثل اسفند تکلیفش معلوم نیست، دقیقا درسته معلوم نیست بیشتر پاییزیه یا واسه اون تتمه آخرین زورای تابستونه که میخواد نشون بده هنوز زورش زیاده این هفته هوا خیلی بهتره و من عاشق اینم که صبا میام بیرون خنکای نسیم اول صبح نوازشم میکنه از هفته پیش رئیسمون نیست و رفته مسافرت ولی امشب میاد و فردا اول وقت دفتره رو این حساب امروز دارم کارای این چند روزم رو یه جمعبندی کلی میکنم، پنجشنبه هفته پیش خیلی خوب بود و با همکارام بعده دفتر رفتیم بیرون یه جمع یه ساعته خیلی شاد و خوشحال داشتیم، واقعا لازمه که آدم یه روزایی و ی...
4 شهريور 1396

آخرین شنبه مرداد ماه

شنبه ها همیشه دلگیره ، مخصوصا حالا که داره کم کم به خودش شکل پاییزی میگیره، روزا کوتاه تر داره میشه و دیگه عصرا تا از دفتر درمیام بیرون هوا تاریک شده تا آخره هفته به شهریور میرسیم، وقتی محصل بودم خیلی از شهریور بدم میومد چون همش ازش بوی تموم شدن تعطیلات میومد و از 15 به بعدشم که بدو بدو واسه آماده کردم مقدمات اول مهر بود، چهارشنبه شب عروسی رو رفتیم علیرغم وسواسی که واسش به خرج داده بودم خیلی بهم خوش نگذشت، و از همه بدتر حرفایی بود که سره نی نی هی میشنیدم که حالا که دیگه 4 ساله ازدواج کردی و وقتشه واین حرفا ... خیلی لجم درمیومد!!! پنجشنبه شب و اون مراسم بیخوده پاتختی هم که جای خودش!!! دیر...
28 مرداد 1396

نیمه تابستون

نیمه تابستون تموم شد، و روزای خیلی خیلی گرمی گذشت و یکم هوا بهتر شده، یکشنبه شب رفتیم تئاتر و خیلی خیلی بهم خوش گذشت، بعد از مدتها واقعا واسم یه تنوع خوب بود، هفته بعدم که میخوایم بریم عروسی، و آخره هفترو فقط درگیره آماده سازی مقدمات عروسی رفتن بودم تولد راضیه هم با عروسی تلاقی کرده وقتی بهش گفتم که نمیتونیم بریم خیلی ناراحت شد خودمم خیلی حال و حوصلش رو نداشتم بچه های قدیمی دانشگاه میان و بیش از حد مجلس شولوغه کلا دیگه خیلی حال و حوصله شلوغیرو ندارم فک کنم از علائم پیری از مامانینا یکم فاصله گرفتم دیگه خیلی حوصله حواشی مسائلی که اصلا به زندگی من ربط نداررو ندا...
17 مرداد 1396

تولدم مبارک

.: آناد خانوم یعنی خودم ، 30 سالگیت مبارک :.   آناد خانوم تولدت مباررررررک امرزو سی ساله شدم همسری لطف کرد و واسم یه کیک خرید و یه دستبنده خیلی قشنگ ، خیلی واسم ارزش داشت چون کلی واسش نقشه کشیده بود همین که اینهمه وقت گذاشته بود واسم بی اندازه مهم بود، دوستامم روز پنج شنبه تو دفتر واسم یه تولد گرفتن، خیلی بهم چسبید، یه دهه از زندگیم گذشت، مهمترین اتفاقات زندگیم تو این ده سال آخر اتفاق افتاد، دانشگاه  رفتم، عاشق شدم و با عشقم ازدواج کردم، خدارو شکر، پیشی خانومم با دارو بهتره ولی بدون دارو خیلی تعریفی نداره، ولی باز خدارو شکر که هست ، داداشینام دیگه جدی جدی افتادن ...
10 تير 1396

پایان بهار 96

سلام امروز 30 خرداد ماهه و فردا دیگه بهار 96 تموم میشه و یه تابستون طولانی و گرم پیشه رومونه روزا طبق معمول مثل برق و باد میگذرن و آدم همش چشمش به تقویمه که روزای جوونیش داره از جلو چشماش عبور میکنه، کار و بار همسری تعریفی نداره و پروژه تقریبا تموم شده و دیگه از 11 تا 3 اینا میره و معمولا 4 خونست، و به شدت دنباله کاره، و من همش دعا میکنم که اینبار بتونه یه کاره ثابت پیدا کنه نه پروژه ای که همینکه پروژه تموم شد بازم مجبور باشه دنباله کار باشه، ولی کو از کاره ثابت و حتی کو از کاره پروژه ای خیلی بیکاری زیاده و واقعا نمیدونم با این وضعیت قراره تکلیفه مردم چی شه، با این شرایط منی که دیگه 10 روزی بیشتر تا 30 سالگیم نمو...
30 خرداد 1396

پیشی خانوم من

دیروز یه روز عادی بود، خورشید مثله هر روز طلوع کرد و روز شروع شد مثله همیشه ، ولی چقد بده که تو حتی نمیدونی یه ساعته بعد قراره چه اتفاقی بیفته ، فک کنم ساعت  9 شب رو هم گذشته بود که یهو متوجه شدم یه چیزی سره جاش نیست، آره لنا بدجور نفس نفس میزد و از حال رفت تا به خودم بیام یه نیم ساعتی گذشت سریع دوش گرفتم و بدو بدو رفتیم بیمارستان، پیشی خانومه من مظلوم و بی صدا با همون دوتا چشم قشنگش من نگا میکرد و حسه من که عجیب واسش قوی بود، مثله یه مادری شده بودم که به هر طرفی میخواست چنگ بزنه که بچش نجات بده، نوبت عکس و رادیولوژیاش شد، خبرای خوبی نبود و قلب بزرگ شده  و ریه ها آب آورده اونم تو دو سالگی!!! اونم ارثی!!!! ...
2 خرداد 1396

اسفند هم رسید.....

از امروز که حساب کنیم دقیقا 27 روز کمتر تا عید مونده امسال واسم با سالای دیگه فرق میکنه اصلا دل و دماغه عید رو ندارم اگرچه سعی میکنم همسر نفهمه ، مثله سالای قبل واسه اسفند وخونه تکونی اصلا ذوق ندارم و اصلا دوست ندارم که تعطیلات شه، خیلی بده ، انگار یه سری دغدغه های خیلی کهنه ته دلم مونده که ذوق عیدم رو کور کرده، دیروز رفتم و یکم خرید کردم ولی باز خیلی بهم نچسبید و همش یه حسه بده عذاب وجدان و بیهودگی با منه، البته کتمان نمیشه کرد که اتفاقات بدی که از دی به بعد واسم افتاده و حال و هوای ناراحته مامان روم کم تاثیر نذاشته ولی همش سعی میکنم به خودم باور بدم که الان خیلی چیزا شبیه به ذهنیتیه که واسه آخره امسال آرزوش رو داشت...
3 اسفند 1395