همسر عزیز و مهربانمهمسر عزیز و مهربانم، تا این لحظه: 38 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره
آناد خانوم یعنی خودمآناد خانوم یعنی خودم، تا این لحظه: 36 سال و 9 ماه سن داره
یکی شدنمونیکی شدنمون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره
اون عصرِ پاییزی قشنگاون عصرِ پاییزی قشنگ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره
میوه ی بهشتیِ خونه ی مامیوه ی بهشتیِ خونه ی ما، تا این لحظه: 3 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

سلام روزهای آینده

بهمن 97 برام خیلی بد بود،بعد از اون چند ماهی طول کشید که خودم رو جمع و جور کنم، ولی امیدوارم که بتونم اون خاطررو با یه خاطره ی خوب جایگزین کنم

خوش اومدی پیشی

مدتها بود که تو فکره این بودم که یه تنوعی به زندگیمون بدم تا اینکه دیروز یه دفعه ای یه اتقاقه جالب افتاد با همسری عزیز و مهربان بیرون بودیم که یهو پام جلوی ویتیرینه یه حیوون فروشی وایستاد یهو چشمم افتاد به یه بچه گربه ملوس و خوردنی که خیلی رنگ و قیافش خاص بود یه همچین صحنه ای واسه من که عاشقه گربمم یه صحنه نفس گیر بود خلاصه رفتیم تو مغازه و من و پیشی و بغل و مهربونی همسری ووووو وخلاصه پیشی خانوووم شد مهمونه خونه ما،، تا صب بازی کرد و رو سرمون پرید امروزم که سره کارم هی قلبم تلپ تلپ میکنه که زودتر برم خونه و باهاش بازی کنم وقتایی که نگاش میکنم با خودم میگم مگه میشه یه همچین موجود خوشگلی تو دنیا خلق شه و آدم شک کن...
31 خرداد 1394

خدایا خودت پناهمون باش

روزای خیلی بدی میگذرونیم بینوا همسری،دلم خون میشه وقتی بلاتکلیفی و حالش رو میبنم دیشب تا صبح نخوابیده هروقت بیدار شدم دیدم خوابش سبکه و خودش میکشونه تو بغله من که آروووم شه اگه خودم یه دردی داشته باشم واسم تحمل کردنش آسونتر از اونه آخه خیلی مظلوم و بیصدا همه چی رو میریزه تو خودش  ولی من از نگاهش همه چی رو میخونم نمیدونم ایندفعه چقدر طول میکشه ولی امیدوارم که خیلی زود تموم شه.. خدا همیشه به ما کمک کرده و هیچوقت تنهامون نزاشته...  اینبارم از خودش کمک میخوام که همیشه دعاهام مستجاب کرده و بارها بهمون ثابت کرده که هوامون رو داره.. ...
17 خرداد 1394

حس و حاله قبله تعطیلات

یه چند روز بود اصلا حوصله نوشتن نداشتم تا بالاخره امروز که پسته یکی از دوستای خیلی عزیزه نی نی وبلاگیم دیدم و کلی خوشحال شدم آخه همش حرفای خوب بود توش ،گفتم که بیام یه کم بنویسم آخره هفته تعطیله و همه دارن برنامه میریزن همسری محترم مام که هنوز خیلی برنامه کاریش مشخص نیست میگه اگه شد مام یه سر بریم شمال اونجام که خیلی شولوغ میشه  ولی بدم نیست که یه آب و هوایی عوض کنیم  این مدت سعی کردم برنامه دندونپزشکیام رو کامل دنبال کنم که مبادا اون باد سرده از پشتم رد شه و تنبل شم دیشبم رفتم و همه امروز و دیشب رو از درد به خودم پیچیدم کلا خیلی خستم و خیلی دوست دارم یه تنوعی به زندگیم بدم ولی به دلیله یه سری ...
12 خرداد 1394

دلم زیارت میخواددد

پارسال همین موقع ها بود که حالم خیلی بد بود، همش فکر و خیال داشتم  تازه رفته بودیم خونه خودمون و من بهترین روزهای شروعه زندگیه مشترکمون رو (البته قبلشم با هم زندگی میکردیم ولی نه به صورت خیلی رسمی) با فکر و خیال میگذروندم همش تنهایی و دعا! هیشکی واقعا درک نکرد که اون روزا چقد حالم بده، هر وقت به قیافه ی غمگین و افسردو مظلومه همسری فک میکردم جیگرم کباب میشد، همش به خدا میگفتم خدایا من به جهنم به مظلومیته همسریم رحم کن که داره تو خونه از غصه میترکه! و رفتم تو نی نی سایت و از بچه ها خواستم واسم دعا کنن که یکی از بچه ها گفت به امام رضا توکل کن و واسطش کن، چقدر نذر و نیاز کردم و به این و اون رو زدیم تا بالاخره ت...
5 خرداد 1394

شاید بشه گاهی اوقات با باورهایمان معجزه بسازیممممم ....

وقتی سارا دخترک هشت ساله‌ای بود ، شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می‌کنند. فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی‌توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت : فقط معجزه می‌تواند پسرمان را نجات دهد ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ...
5 خرداد 1394

ایمان به خداااااااااا

کوهنوردی جوان می‌‌خواست به قله‌ بلندی صعود کند. پس از سال‌ها تمرین و آمادگی ، سفرش را آغاز کرد. آنقدر به بالا رفتن ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی‌شد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همان‌طور که داشت بالا می‌رفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط کرد. سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد. داشت فکر می‌‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده اس...
5 خرداد 1394

داستان جالب پنجره بیمارستان

پنجره در بیمارستانی، دو بیمار در یك اتاق بستری بودند. یكی از بیماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر یك ساعت روی تختش كه كنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند. ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تكانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد. آن ها ساعت ها با هم صحبت می‏كردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می‏زدند و هر روز بعد از ظهر، بیماری كه تختش كنار پنجره بود، می‏نشست و تمام چیزهایی كه بیرون از  پنجره  می‏دید، برای هم اتاقیش توصیف می‏كرد. پنجره، رو به یك پارك بود كه دریاچه زیبایی داشت. مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا می‏كردند و كودكان با قایق های تفریحیشان در آب سرگرم بودند. درختان كهن،...
3 خرداد 1394

شنبه ه ه ه ه ه

بالاخره پنجشنبه  و جمعه تموووم شد من موندم و یه بدنه کوفته و خسته این دو روزه همش سره پا بودم صبحم که خواب موندم گاهی فک میکنم اصلا نباید خونه آدم شاغل مهمون بره اگرم بره باید کسی باشه که بهش کمک کنه نه مثله منه بدبخت که هیشکی واسم یه لیوانم جابجا نکرد، خدارو شکر که رئیسمون امروز نیست که مجبور شم خیلی شسته رفته بشینم و واسه خودم رو صندلیم وا رفتم!!! ...
2 خرداد 1394

مهمووووووووون میادد

سلام  روزای آخره هفترو خیلی دوووست دارم به قوله همسری از سره هفته هی روزارو میشمری و از روزه چهارشنبه یه لبخنده موزیانه رو لبته دیروز حوالی ظهرینا بود که مامانه همسری زنگ زد و گفت که امشب میان خونه ما و به احتماله قوی فردا رم تا شب میمونن و شنبه صب میرن خونه خواهر همسره گرامی مام که قرار بود بریم تولده یکی از دوستامون آخره هفترو ،  خلاصه قرار شد نریم  منم صب پا شدم تا بیام سره کار یکم از کارام و کردم که ظهر که رفتم خونه هل هولکی نرم و امروزم که موعده تحویله وامم بود کلی خرکیف بودم وامم گرفتم و پیشه خودم گفتم چه خوب که میرم خونه و دسته پرم میرم، ماشینمونم که خدارو شکر اوکی شد خدا ایشا...
31 ارديبهشت 1394