همسر عزیز و مهربانمهمسر عزیز و مهربانم، تا این لحظه: 38 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره
آناد خانوم یعنی خودمآناد خانوم یعنی خودم، تا این لحظه: 36 سال و 9 ماه سن داره
یکی شدنمونیکی شدنمون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره
اون عصرِ پاییزی قشنگاون عصرِ پاییزی قشنگ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره
میوه ی بهشتیِ خونه ی مامیوه ی بهشتیِ خونه ی ما، تا این لحظه: 3 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

سلام روزهای آینده

بهمن 97 برام خیلی بد بود،بعد از اون چند ماهی طول کشید که خودم رو جمع و جور کنم، ولی امیدوارم که بتونم اون خاطررو با یه خاطره ی خوب جایگزین کنم

مسافرتی که تبدیل به پیکنیک شد

سلام امروز یکشنبه 27 اردیبهشته و صبح که اومدم سره کار و چشم به تقویمه روی میزم افتاد یه دفعه دیدم چقدر زود روزا گذشته ، انگار همین دیروز بود که نصفه شب تحویل سال بود و من و همسری کناره هم سره سفره هفت سین بودیم و اصلا نخوابیدیم و ساعته 4 صب راهی شهرستان شدیم که به خونواده ی همسری سر بزنیم و روزه اوله عید انقدر خسته شدیم که تا 6 عصر خوابیدیم!!! خلاصه با همه این اوصاف از اون روز که خیلی نزدیک به نظر میاد تقریبا دو ماهی گذشته، قرار بود این تعطیلات آخره هفترو بریم شمال ولی چون برناممون جور نشد تبدیل به یه بیرون گردی پیکنیکی شد، روزه جمعه رفتیم جاده چالوس که یه کم پیکنیک کنیم ولی انقد شولوغ بود که برگشتیم و یه جا بینه راه تو یه ...
27 ارديبهشت 1394

روزِ گوجه سبزی

خدا به دادِ روزی برسه که صبش با خوردن گوجه سبز شروع شه امروز تا برسم سرِ کار یه 200 گرمی گوجه سبز تو ماشین خوردم هروقت که میرم تو نی نی سایت کلی جوه بچه دار شدن میگیرم ولی بعدش که از جَوِش میام بیرون به خودم میگم خیلی زودِ واسه ما، هنوز جاریم که 4 سال از من بزرگترِ و یه سالم از من زودتر عروسی کرده نیاورده! دیشب برای اولین بار همسری گفت بچرو که بالاخره باید داشته باشیم نمیشه که حاصلِ ازدواجمون هیچی باشه این اولین باری بود که یه همچین حرفی میزد جاخوردم ولی اصلا به روی مبارکم نیاوردم. آخه همیشه بحثامون طوری پیش میره که من میگم بچه خوبه و اون میگه نه بابا دردِ سره ولی وقتی دیشب این حرف ازش شنیدم ترسیدم و حالا من ا...
23 ارديبهشت 1394

تولد همسری عزیز

امروز تولد همسریه صبح که از خواب پا شدم خیلی حسه خوبی داشتم  انگار با توجه به اینکه تولده اون بود من خوشحالتر بودم چون امروز روزی بود که خدا اون بمن هدیه داده بود!! انگار همین دیروز بود ساله 88 رو میگم که دیدمش ، اونم تو یه عصر سرد دلگیر پاییزی که اصلا فکرش نمیکردم و اون شد سرآغازه آغازه ما!! اولین کلمات و جمله هاش هنوز خوبه خوب یادمه خیلی محکم و قرص نشسته بود روبروم داشت حرف میزد با اون کت توسیه خوشگلش که هنوزم عاشقشم تنش بود!! داشت که حرف میزد اصلا مخاطبش من نبودم فقط گاهی از گوشه چشم یه نگاهی بهم مینداخت و نگاش پشت شیشه عینک بدونه فرمش قایم میکرد منم که از همون لحظه اول حسابی رفته بود تو دلم یه هفته ب...
21 ارديبهشت 1394

برنامه مسافرت

شاید از الان زود باشه ولی همسری میگه واسه تعطیلاته خرداد یه برنامه سفر بریزیم اولش تصمیم گرفتیم بریم کیش ولی به دلیله گرمیه هوا تو اون موقع پشیمون شدیم    بعدم تصمیم گرفتیم بریم شمال که دیدیم خیلی شولوغه و با توجه به برنامه کاریه من و همسری که دائما سره کاریم حتما باید از این تعطیلات استفاده کنیم فعلا که برنامه رو مشهده تا ببینیم خدا چی میخواد و اینکه امام رضا میطلبه یا نه ...
20 ارديبهشت 1394

یه اتفاقِ جدید

راستش بخواین امروز اولین روزیه که وبلاگ درست کردم کلیم ذوق مرگم که هی تند تند بیام و مطلب بزارم  چند روزِ که با همسری تصمیم گرفتیم که  ماشین عوض کنیم و یه ماشینِ بهتر بخریم  درستِ که کلی واسمون سختِ و باید پولامون جمع و جور کنیم و بخریمش ولی خب یه حرکتِ مثبتِ و رو به جلو! بالاخره یه ماشینِ خوب واسمون پیدا شد و کاندیدش کردیم که بخریم  ولی شهرستانِ و دوستای همسری کلی ازش تعریف کردن احتمالا اگه بشه طیِ چند روزِ آینده میارنش تهران و میشه یه فصله جدید تو زندگیه مشترکه ما، اونم درست یک روز بعد از اولین سالگردِ ازدواجمون(البته با احتسابِ یه سال عقدمون دومین سال). انگار همین دیروز بود که عروسی کردیم ...
20 ارديبهشت 1394

سلام روزهای آینده

نمیدونم چی شد امروز که یهو دلم خواست یه وبلاگ داشته باشم که بتونم خاطرات حال و گذشتم توش بنویسم تا شاید روزی که خونواده ی کوچولوی دو نفره ی    ما بشه سه نفره   ، نی نیمون که بزرگتر شد بشینه و یه روزی خاطرات مامانش چه اونایی که دوست داشته و چه اونایی که دوست نداشترو بخونه !! ...
20 ارديبهشت 1394