همسر عزیز و مهربانمهمسر عزیز و مهربانم، تا این لحظه: 38 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره
آناد خانوم یعنی خودمآناد خانوم یعنی خودم، تا این لحظه: 36 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره
یکی شدنمونیکی شدنمون، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
اون عصرِ پاییزی قشنگاون عصرِ پاییزی قشنگ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره
میوه ی بهشتیِ خونه ی مامیوه ی بهشتیِ خونه ی ما، تا این لحظه: 3 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

سلام روزهای آینده

بهمن 97 برام خیلی بد بود،بعد از اون چند ماهی طول کشید که خودم رو جمع و جور کنم، ولی امیدوارم که بتونم اون خاطررو با یه خاطره ی خوب جایگزین کنم

سلام روزهای آینده

به نام خدای مهربونی که همیش مواظب ماست

هرروز منتظرِ فرداییم و در حسرت دیروز، خیلی عجیبِ که نمیدونیم امروز همون فردایِ دیروزِ و دیروزِ فردا، باید سعی کرد که تو لحظه زندگی کنیم و از همه ی ثانیه ها لذت ببریم! در تلاشیم که تو زندگیمون تغییر ایجاد کنیم و خانوادمون رو بزرگ کنیم اگرچه این تلاشمون یه بار به ثمر ننشست و واسمون مشکلات زیادی به وجود اومد ولی آدم باید برای چیزی که میخواد تلاشش رو متوقف نکنه، و ما درست تو همین مرحله از زندگیمون هستیم و سعی میکنیم هرروز رو عاشقانه و با یه نگاهِ نو زندگی کنیم..

از اینکه به وبلاگ من سر میزنید ممنونم..

 

 

                                        

 

11 سال گذشت

سلام  خیلی خیلی وقتِ که نیومدم اینجا، 😉 گفتم حالا که دوباره یه ۱۲ آبانِ دیگه ای شده و ۱۱ امین سالگردِ اون عصرِ قشنگِ پاییزیِ به اون بهونه بیام اینجا یه سر بزنم و از این سوت و کوری درش بیارم و یه خبرایِ خوبی بزارم توش،😊 مهمترین خبرِ خوب اینِ که تو کمتر از ۴۰ روزِ دیگه ما صاحبِ یه جوجه ی فسقلی میشیم 🤰که چند سالی هست که منتظرش بودیم و واسه دیدن و بو کردنش سر از پا نمیشناسیم،👼 اگرچه که تو این ۸ ماه راهِ وحشتناک سختی رو اومدیم🦸‍♂️🦸‍♀️ و از شدتِ آمپول و داروهایی که من مجبور به استفاده شدم کلا کبودم که یه روزی سرِ فرصت میام همش رو اینجا تعریف میکنم و مینویسم ،🙋‍♀️ ولی خب وقتی به آذر 🌬❄❄فکر میکنم میبینم بالا...
12 آبان 1399

زمستون با شروعی که خوب نبود

امروز 2 بهمنِ 98ِ انقدر که تو دی ماه اتفاقات ریز و درشت و ناخوشایند افتاد  اصلا دل و دماغ نداشتم که بخوام بیام اینجا و چیزی بنویسم ولی امروز گفتم بیام و بنویسم که چقدر دی ماه 98 نامهربون بودی و روزای بدت واسه ما زیاد بود.. اوایل دی ماه بود که از دکتر پیری وقت گرفتم تو همون جلسه که رفته بودیم واسه اتمام حجت که اقدام به بارداری کنم دکتر پیری یهو گیر داد به سونوی دو سال پیش من که توش یه کیست درموئید تو تخمدانم تشخیص داده بودن و سایز رو زده بود 1.6 دکتر پیری گفت اول باید تکیلیف این کیست معلوم شه و دربیاد بعد باردار شی چون کیست درموئید میتونه تو بارداری مشکل ساز شه ، خلاصه که ما که اصلا واسه یه چیز دیگه رفته بودیم با یه حال ب...
2 بهمن 1398

یلدای 98

آخرین روز پاییزِ 98... پاییز مهربون و آروم و آلوده ی ما... یه جور زود گذشت که اصلا متوجه گذشت زمانش نشدم یه روزاییش البته خون به جیگرم کرد ولی نسبت به تابستون و بهار خیلی باهام مهربونتر بود ولی من هنوز به سالِ 98 امیدوارم که دمِ آخری تو این فصل آخرش واسمون یه معجزه کنه و نشون بده که هنوزم مرام و معرفت تو وجودش هست و از 97 و حتی از خودش هم بهترِ... خلاصه این آخرین پست من تو پاییزِ و از فردا فصلِ آخر رو شروع میکنم.. و کم کم هم ...
30 آذر 1398

نیمه ی آذر 98

امروز 16 ام آذر ماهِ و نیمه ی ماهِ  آخرِ پاییز.. دقیقا دو هفته بیشتر به فصل آخر سال 98 نمونده  زمستون داره میاد و پاییز داره تموم میشه پاییز قشنگ من که اگرچه آلوده بود ولی دوسش داشتم توش به مراتب آرومتر از بهار و تابستون بودم و تونستم واسه خودم دوباره هدف بسازم ، پاییز به مراتب مهربونتر از تابستون و بهار بود ایشالله که تو همین تتمه هاش هم همه چی به خیر و خوشی بگذره و برسیم به زمستون سرد  و سفید ایشالله که زمستون از پاییز هم مهربونتر باشه  پارسال که با ما مهربونی نکردو باهامون سر دشمنی داشت ولی ایشالله امسال از دلمون در میاره و تو یکی از اون روزای قشنگش ما اون خبر خوبرو میگیریم.. ماما...
16 آذر 1398

دومین شنبه سرد آذرماهی 98

شنبه ی آلوده و طوسی ... دومین شنبه از آذرماه ... هوا بی اندازه سرد بود امروز و صبح بخاطر یه کار اداری از دفتر تو اون آلودگی هوا رفتم وزارتخونه و وقتی اومدم بیرون یکم باد اومده بود و هوایکم بهتر شده بود ولی خیلی سرد بود.. تو مسیرم یکم تو بلوار کشاورز پیاده اومدم و ازاون باد و باز شدن موقت آسمون و کم شدن دود تو هوا لذت بردم و کلی رو برگا راه رفتم ... همه ی مسیر پر از برگای نارنجی و زرد بود مخصوصا حوالی پارک لاله الان چند روزی هست که یکم تو دلم دل آشوبست.. و خودم رو سپردم به دستای خدا و سرنوشتم که ببینم چی واسم رقم میزنه ... سعی میکنم که مثبت فکر کنم و از روزای انتظارم لذت ببرم و به چیزای منفی فکر نکنم و ...
9 آذر 1398

هفته ی اول آذرماه

خب خب خب بالاخره ماه آخر پاییز سردِ سال 98 هم از راه رسید  و چیزی به شروع سال میلادی جدید نمونده امروز درست 5 روز هم از آذر گذشته و هوا خیلی خیلی سردِ و صد البته و متاسفانه آلوده در تهران ولی من یه حس خوبِ آرامشی دارم و از تهِ دلم از خدا میخوام که این حس رو همین شکلی واسم نگه داره و نگرانی واسم به وجود نیاد تا بتونم در کمال آرامش این دوران انتظار رو بگذرونم و باردار شم.. قرار بود که این هفته حوالیِ 6 ام پ ر ی و د شم که به صورت کاملا دور از انتظار و غیر منتظرانه شنبه دوم سیکلم شروع شد و همه ی امیدم به بارداری تو این ماه رو نقش بر آب کرد.. باز سپردم به قسمت و باز به خودم گفتم که میدونستی که نباید خیلی عجل...
5 آذر 1398

شنبه ی برفی

امروز شنبست و آخرین شنبه ی آبان ماه هم هست از هفته ی پیش میدونستیم که امروز برف میاد صبح که از خواب بیدار شدم و بیرون رو که نگاه کردم دیدم که شروع کرده به باریدن و تا همین حالا که ساعت شده 4.5 عصر هنوز بارش ادامه داره و به شدت هم هوا سردِ!! برنامه ی اقدامهام ادامه داره و دیگه واسه این ماه تموم شد چون دیگه روزای طلاییم تموم شد،  و با امیدواری باید منتظر هفته ی بعد وایستم و ببینم که آیا باردار هستم یا نه! علائمم که مثل ماههای قبلِ و البته سر بارداری قبلیم هم علائم جدیدی نداشتم و فقط وارد سیکل نشدم و فهمیدم که دارم مامان میشم، ایشالله که این یکی هم به زودی بیاد تو دلم بشینه ولی سالم رشد کنه و اون قلب کوچولوی د...
25 آبان 1398

سالگرد اون عصر پاییزیِ قشنگ

دیروز یکشنبه 12 آبان بود و سالگرد آشنایی   من و همسر بود و اون عصر خیلی خیلی قشنگ پاییزیمون، شدیم 10 ساله و امروز میشه اولین روز در 11 امین سال آشناییمون با هم ... خیلی زود گذشته و وقتی به این 10 سالی که گذشته نگاه میکنم میبینم که چقدر ما ماجرا از سر گذروندیم و چقدر اتفاقای خوب و بد واسمون افتاده! رسماً باهم بزرگ شدیم.. چند روز نگرانی یقم رو ول نمیکرد! یه مشکلی واسه همسر پیش اومده بود که رسماً رفته بود رو اعصابم و بالاخره که دیروز از خر شیطون اومد پایین و راضی شد رفت دکتر و دکتر هم که معاینه کرده بود گفت که چیز مهمی نیست  و راهکار داده بود و بالاخره بعد از یه هفته من یه نفس راحتی کشیدم و سطح اضطرابم ...
13 آبان 1398

شنبه ی آبان ماهیِ سال 98

سلام.. امروز اولین شنبه ی آبان ماهِ سال 1398ِ! یه شنبه ی پاییزیِ تمام عیار.. بارونی و سرد.. ولی واسه من خیلی خوش آیندِ، 25 ام مهر رفتیم سفر و 30 ام برگشتیم.. چند روز عالی.. واقعا خیلی خوش گذشت و 6 روز بی دغدقه گذشت.. حیف که زود تموم شد... ولی خب چه میشه کرد که زندگی عینِ یه روخونست که هیچ وقت واینمیسته اگه قرار باشه وایسته تبدیل به مرداب و گنداب میشه این ماییم که باید تغییررو بپذیریم و باهاش هم گام شیم و ازش جا نمونیم.. خلاصه اینکه ما از سفر برگشتیم ولی سفر از ما برنگشته!! قرار بود که 28 تا 29 مهر وارد سیکل این ماهم شم ولی هنوز خبری نیست و احتمال میدم بخاطر مشکلی که ماه گذشته داشتم یکم وضعیتم جا...
4 آبان 1398