پیشی خانوم من
دیروز یه روز عادی بود،
خورشید مثله هر روز طلوع کرد و روز شروع شد مثله همیشه ،
ولی چقد بده که تو حتی نمیدونی یه ساعته بعد قراره چه اتفاقی بیفته ،
فک کنم ساعت 9 شب رو هم گذشته بود که یهو متوجه شدم یه چیزی سره جاش نیست،
آره لنا بدجور نفس نفس میزد و از حال رفت تا به خودم بیام یه نیم ساعتی گذشت سریع دوش گرفتم و بدو بدو رفتیم بیمارستان،
پیشی خانومه من مظلوم و بی صدا با همون دوتا چشم قشنگش من نگا میکرد و حسه من که عجیب واسش قوی بود،
مثله یه مادری شده بودم که به هر طرفی میخواست چنگ بزنه که بچش نجات بده،
نوبت عکس و رادیولوژیاش شد،
خبرای خوبی نبود و قلب بزرگ شده و ریه ها آب آورده اونم تو دو سالگی!!! اونم ارثی!!!!
یهو حس کردم زیره پام خالی شد اشکام همینجوری میریخت و سعی میکردم با همسری چش تو چش نشم ، آخه خیلی ملتمسانه نگام میکرد که خودم کنترل کنم و این از توان من خارج بود!!
دارو گرفت و تشخیص نارسایی قلبی بود باید درمان رو جدی گرفت و معلوم نیست تا کی میتونم هر روز صب تو خواب و بیدارم که پا میشم منتظرش باشم که بیاد واسم خودش لوس کنه و تو بغلم جا شه،
نمیدونم تا کی میتونم به صورته قشنگش و چشمای معصومش نگا کنم و واسش قند تو دلم آب شه ،
لنا تنها موجودی بود تو دنیا که هیچ وقت دلم نشکست هیچ وقت از دستش ناراحت نشدم آخه بچم زبون نداشت فقط یه تنه نرم و سره گرد داشت،که میتونست بیاد و تو بغلم خودش جا کنه،
امسال عید میخواستم واسش تولد بگیرم آخه بچم توله فروردینه و وسطه اون شولوغیای عید گفتم بیخیال حالا امسال خیلی سرم شولوغه ساله بعد واسش تولد میگیرم، حالا من موندم و یه حسرته بزرگ که اصلا به ساله دیگه میرسم یا نه ...
یا باید با جای خالیش سره سفره هفت سین برم به استقباله ساله جدید و دیگه هول نکنم که رفت سر وقته سمنو......
همکارم اومد و رشته افکارم بهم ریخت ،
حرف میزد و من تو دلم یه دلهره خیلی بدی نبض میزد...
یاده اون روزی افتادم که تو اون وسطای خرداد رفتم مغازه دیدمش و یهو واسش ضعف کردم،
خیلی کوچولو بود 600 گرم بود ،
خوردنی و بی قرار و انقد داد و فریاد را انداخت که بغلش کرد م و آوردمش بیرون و راهش به خونه ما پیدا کرد، و هیچ وقت فک نمیکردم وجودش انقد تو زندگیم تغییر ایجا د کنه اینهمه تو نگرشم و شخصیتم تاثیر بزاره ولی همه این اتفاقا افتاد اصلا فک نمیکردم که از پسش بربیان و حتی دو روز بعده آوردنش پشیمون شدم و تصمیم گرفتیم پس بفرستیمش ولی دیگه دیر شده بود و نتونستم ازش دست بکشم خلاصه دو سال گذشت و تو تمام این روزهای تنهایی و سختی ها با من بود و دلم بهش بدجوری خوش بود و دختر ناز و نرم من ، من رو به پشته در نشستنای عصرونش اهلی کرد!!
شاید زود باشه واسه نتیجه ولی من بدجوری غمگینم و همش با خودم میگم شاید هنوز تو کابوسم و میخوام پا شم و ببینم همه اینا فقط تو خواب بوده!!!!!!