همسر عزیز و مهربانمهمسر عزیز و مهربانم، تا این لحظه: 38 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره
آناد خانوم یعنی خودمآناد خانوم یعنی خودم، تا این لحظه: 36 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره
یکی شدنمونیکی شدنمون، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره
اون عصرِ پاییزی قشنگاون عصرِ پاییزی قشنگ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره
میوه ی بهشتیِ خونه ی مامیوه ی بهشتیِ خونه ی ما، تا این لحظه: 3 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

سلام روزهای آینده

بهمن 97 برام خیلی بد بود،بعد از اون چند ماهی طول کشید که خودم رو جمع و جور کنم، ولی امیدوارم که بتونم اون خاطررو با یه خاطره ی خوب جایگزین کنم

پیشی خانوم من

1396/3/2 11:21
نویسنده : آنادمهری
225 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز یه روز عادی بود،

خورشید مثله هر روز طلوع کرد و روز شروع شد مثله همیشه ،

ولی چقد بده که تو حتی نمیدونی یه ساعته بعد قراره چه اتفاقی بیفته ،

فک کنم ساعت  9 شب رو هم گذشته بود که یهو متوجه شدم یه چیزی سره جاش نیست،

آره لنا بدجور نفس نفس میزد و از حال رفت تا به خودم بیام یه نیم ساعتی گذشت سریع دوش گرفتم و بدو بدو رفتیم بیمارستان،

پیشی خانومه من مظلوم و بی صدا با همون دوتا چشم قشنگش من نگا میکرد و حسه من که عجیب واسش قوی بود،

مثله یه مادری شده بودم که به هر طرفی میخواست چنگ بزنه که بچش نجات بده،

نوبت عکس و رادیولوژیاش شد،

خبرای خوبی نبود و قلب بزرگ شده  و ریه ها آب آورده اونم تو دو سالگی!!! اونم ارثی!!!!

یهو حس کردم زیره پام خالی شد اشکام همینجوری میریخت و سعی میکردم با همسری چش تو چش نشم ، آخه خیلی ملتمسانه نگام میکرد که خودم کنترل کنم و این از توان من خارج بود!!

دارو گرفت و تشخیص نارسایی قلبی بود باید درمان رو جدی گرفت و معلوم نیست تا کی میتونم هر روز صب تو خواب و بیدارم که پا میشم منتظرش باشم که بیاد واسم خودش لوس کنه و تو بغلم جا شه،

نمیدونم تا کی میتونم به صورته قشنگش و چشمای معصومش نگا کنم و واسش قند تو دلم آب شه ،

لنا تنها موجودی بود تو دنیا که هیچ وقت دلم نشکست هیچ وقت از دستش ناراحت نشدم آخه بچم زبون نداشت فقط یه تنه نرم و سره گرد داشت،که میتونست بیاد و تو بغلم خودش جا کنه،

امسال عید میخواستم واسش تولد بگیرم آخه بچم توله فروردینه و وسطه اون شولوغیای عید گفتم بیخیال حالا امسال خیلی سرم شولوغه ساله بعد واسش تولد میگیرم، حالا من موندم و یه حسرته بزرگ که اصلا به ساله دیگه میرسم یا نه ...

یا باید با جای خالیش سره سفره هفت سین برم به استقباله ساله جدید و دیگه هول نکنم که رفت سر وقته سمنو......

همکارم اومد و رشته افکارم بهم ریخت ،

حرف میزد و من تو دلم یه دلهره خیلی بدی نبض میزد...

یاده اون روزی افتادم که تو اون وسطای خرداد رفتم مغازه دیدمش و یهو واسش ضعف کردم،

خیلی کوچولو بود 600 گرم بود ،

خوردنی و بی قرار و انقد داد و فریاد را انداخت که بغلش کرد م و آوردمش بیرون و راهش به خونه ما پیدا کرد، و هیچ وقت فک نمیکردم وجودش انقد تو زندگیم تغییر ایجا د کنه اینهمه تو نگرشم و شخصیتم تاثیر بزاره ولی همه این اتفاقا افتاد اصلا فک نمیکردم که از پسش بربیان و حتی دو روز بعده آوردنش پشیمون شدم و تصمیم گرفتیم پس بفرستیمش ولی دیگه دیر شده بود و نتونستم ازش دست بکشم خلاصه دو سال گذشت و تو تمام این روزهای تنهایی و سختی ها با من بود و دلم بهش بدجوری خوش بود و دختر ناز و نرم من ، من رو به پشته در نشستنای عصرونش اهلی کرد!!

شاید زود باشه واسه نتیجه ولی من بدجوری غمگینم و همش با خودم میگم شاید هنوز تو کابوسم و میخوام پا شم و ببینم همه اینا فقط تو خواب بوده!!!!!!

پسندها (1)

نظرات (0)