مهرم رسید...
امروز سه شنبست و 4 روزی هست که از پاییز و مهر گذشته
از همون اواخر شهریور به نظر میرسید که خبرایی تو راهه ، که دیروز قطعی شد و خبرش رسید که داداشینا دارن بچه دار میشن و یه حساب سر انگشتی نشون میداد که احتمالا تو اردیبهشت اولین نوه خانوادمون متولد میشه،
یه حس غریبی با منه
هم خوشحالم هم هیجان دارم همون لحظه ها وسطه اینا یهو استرسم میگیرم و دلمم میگیره،
وروده این بچه به خانواده از این به بعد خیلی بیشتر گذشت زمان رو بهمون یادآوری میکنه،
خبر مهم دوم اینکه یه پیشی دیگه به خونمون اضافه شد ،
اینم از اون اتفاقات عجیب آخرای شهریور بود که شوکم کرد و پام رو از حرکت نگه داشت،
آقای پیشی خونین و مالین وسطه خیابون ،
ولی خدارو شکر خوبه و بی نهایت شیطونه
خوبه که با خانم پیشی یکم دوست شدن و من همش بین حس رضایت و پشیمونی تو نوسانم،
این هفته هفته سخت و پر استرسی بود واسم ،
روز یکشنبه یکی از بدترین روزام بود،
ولی خدارو شکر که به خیر و خوشی گذشت،
آخر هفتم که میریم سفرو من خیلی خوشحالم ، و شنبه و یکشنبم که تعطیل..
بعد از مدتها یه تنوع خیلی خوبه واسه هردومون و مامانینام که قبول زحمت کردن و میان و پیش پیشی ها میمونن،
هوا خیلی خیلی خنک شده و دقیقا حس پاییزی داره صبحها و خیابونا پر بچه مدرسه ای و شروع مهرم که مصادف شد با شروع محرم و چیزی نمونده به 8 امین سالگرد اون عصر خوب پاییزیمون،
و من خیلی خوشحالم که بعد از این همه سال راضیم که اون عصر پاییزی به اینجا ختم شد