دلم نمیومد ازش بنویسم..
سلام
خیلی وقتِ که فرصت نکردم یه سر به اینجا بزنم بهتر بگیم که دل و دماغش رو نداشتم که به اینجا سر بزنم،
این چند هفته اخیر خیلی بهم سخت گذشت پیشی خانومم مریض بود و از دستش دادمش ، آره در کمال ناباوری از دست دادمش ،
خیلی سخت بهم گذشت ،
و اون پیشی کوچیکرم که قبل از همه این ماجراها و با بدحال شدن پیشی خانوم خودم دادم به یکی از بچه ها که خدارو شکر جاش خیلی خوب شدو و الان حسابی خوشبخت شده.
و تو همین گیر و دار از داداشینا دلخور شدم و الان دو هفته ای هست که باهاشون قهرم و هرچقدرم که مامان تلاش کرد که جلوش رو بگیره و آشتی بده نمیدونم چرا من سرد نمیشم که آشتی کنم ، و از خودم تعجب میکنم که اینهمه کینه ای شدم نمیدونم دلیلش دقیقا چیِ ولی فک میکنم بخاطرِ رفتن پیشی خانومم بد بهم ریختم و خودمم هنوز خیلی حالیم نیست،
انقد درگیر بودیم که هیچ کدوممون حواسمون نبود که سالگرد هشتماون عصر پاییزی خوبه هم گذشت و من و آقای همسر الان وارد سال 9 شدیم که با همیم و خدا چشم بد رو دور کنه و خیلی سالهای بعد رو هم باهم باشیم .
به فکر افتادیم که یه سفر خیلی خوب بریم که از اول ازدواجمون واسش نقشه کشیده بودیم و دیدیم که چه موقعیتی بهتر از این ، که هم به آرامش و تنوع احتیاج داریم و از طرفی هم که دیگه پیشی خانوم نیست که همش نگرانش باشیم و مامانینارم اسیر کنیم.رو این حساب واسه اویل آذرماه یه مسافرت یه هفته ای فیکس کردیم..
مامان همسری هم حال و روز چندان خوشی نداره و انگاری یه سری از مسائل خانوادگی بدجوری دلخورش کرده تا حدی که همسر جان همش نگرانشِ و دنبال فرصت که بره و بهش یه سر بزنه،
و الان دو هفتست که خونه نه دیگه کثیف میشه و نه کسی پشت در منتظرِ ماست که از سر کار برگردیم. و همه چی به یه رکود خاصی رسیده انگاری یهو خالی شدم،
هفته گذشته جمعه هم کارگر گرفتم و کل خونرو تمیز کردم و همه وسایلی که به نحوی داغم رو تازه میکرد رو جمع کردم،
با رفتنش خیلی چیزا عوض شد و بالاخره یه فصل 2.5 سالِ از زندگی ما بسته شد و یه فصل جدید توش شروع شد که امیدوارم این یکی پر از اتفاقات خوب و خوش باشه توش ، و با رویکردمون به سال جدید همه اون اتفاق خوبا که منتظرشونم برامون بیفته،
واز ته دلم آرزو میکنم برخلاف این دوماهی که از پاییز گذشته و هوا هنوزم گرمِ و بارونم نمیاد باقی ماهها تا عید بارون و برف بیاد.
خدایا خودت بهمون کمک کن و تنهامون نزار..