همسر عزیز و مهربانمهمسر عزیز و مهربانم، تا این لحظه: 38 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
آناد خانوم یعنی خودمآناد خانوم یعنی خودم، تا این لحظه: 36 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
یکی شدنمونیکی شدنمون، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره
اون عصرِ پاییزی قشنگاون عصرِ پاییزی قشنگ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره
میوه ی بهشتیِ خونه ی مامیوه ی بهشتیِ خونه ی ما، تا این لحظه: 3 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

سلام روزهای آینده

بهمن 97 برام خیلی بد بود،بعد از اون چند ماهی طول کشید که خودم رو جمع و جور کنم، ولی امیدوارم که بتونم اون خاطررو با یه خاطره ی خوب جایگزین کنم

سلام سال 97 البته با دو ماه تاخیر

1397/3/6 16:20
نویسنده : آنادمهری
394 بازدید
اشتراک گذاری

نمیدونم چی باعث شد که اینهمه از سال بگذره و بعدش من بیام سراغِ پروفایلم،

از آخرین پستم چیزی حدودِ دو ماه و خورده ای میگذره شاید هم یکم انگیزم کم شده بود هم خیلی دل و دماغ نداشتم هم تو دفتر کارم کم شده و نگرانِ کار و پول و این حرفام و از طرفی هم به دنیا اومدن بچه داداش که حسابی از اوایل اردیبهشت بهش گرم شد و هی منتظر بودیم تا اینکه تو هفته آخر اردیبهشت پیش دکتر خودِ من به دنیا اومد و چشممون به جمالِ آقا وا شد..

چه پسری ، نگم براتون بیشتر گل پسرِFor You

و بعد از اونم که زردی گرفت و یکم بعدشم که یکم مشکل ناف و این حرفا داشت و خدارو شکر فعلا همه چیش خوبهYah

و حالا که اون هست و همه علاقه ی من رو بهش میبینننBaby Girl بیشتر بهم گیر میدن که حالا یکی بیار و لی خب منم هی خودم رو میزنم به اون راه،

خب چاره ای نیست شرایط خیلی بده ولی دوست دارم تو دلم به خودم امید Flowerبدم که سال بعد بهتر میشه اگرچه میدونم هرسال دریغ از پارسال ولی خب بالاخره آدمیزاد به همین امید خوشِ درسته؟

اوضاع اقتصادی به طرزِ بسیار نافرمی از بعد از عید بدتر شده و تقریباً کارا خوابیده  و منم تقریبا تو دفتر بیکارم و بخاطرِ همین موضوع قراردادم رو زیاد خوب نبستن و چیزِ چشم گیری روش نزاشتن چند روزی حسابی اعصابم بابت اون خورد بود ولی خب یه چیزی که فکر میکنم با این شرایط بدتر هم بشه

و همسر هم تقریبا هیچ دریافتی نداره و بدجوری گیرِ و اصلا نقدینگی هیچ جا نیست،

خلاصه که فعلا نو مانی!!!

عید خوب بود و کلی اتفاقات یهوویی و هیجان انگیز افتاد و یکی از خاطره انگیز ترین عیدهای زندگیم شد

اردیبهشت زیبا و پربارشِ امسالمونم تموم شده و کلی که توش مناسبت داشت و تولد بچه داداش هم بهش اضافه شد با تموم شدن اردیبهشت عملا ما وارده ششمین سالِ زندگی زناشوییم شدیم ،

خیلی حس خوبی بود برام 5 سال عاشقانه، همون چیزی که همیشه از روزی که همسر رو دیدم آرزوش رو داشتم و اون روز بابا بهم گفت تو همیشه نونِ دلت رو میخوری چون همیشه دختری خوبی بودی واسه ما و این حرفش خیلی خیلی تو دلم نشست و کلی خر کیفم کرد..

تولدِ همسر قشنگمم گذشت و عشق من واده 34 سالگیش شد و ایشالله که سالهای سال سلامت در کنار من باشه،کیک تولدش رو خودم درست کردم و مامانشم که شانسی تهران بود و خاله هاش رو هم دعوت کردم و یه مهمونی کوچولو واسش گرفتم...

این روزا خیلی وقتا تو دفتر بیکارم و سعی میکنم از فرصتم استفاده کنم به زودی کلی جابجایی و تغییرات داریم دلم واسه این میزم تنگ میشه خیلی دوسش داشتم یکی از بهترین جاهایی بود که تا حالا داشتم و اگه میشد به هیچ عنوان جابجا نمیشدم ولی خب متاسفانه تصمیم گیرنده من نیستم..

خلاصه اینکه دوماه و 6 روز از سال گذشت و من باورم نمیشه که اینهمه زود زود داره میگذره و نزدیک به یه ماه دیگه هم تولدم هست و عملا 31 سالمم تموم میشه..

هفته بعد از دوشنبه تعطیلِ تا آخر هفتش ، و ما احتمالاً بریم شهرستان پیش خانواده همسری و شاید از اونجا بریم شمال

ایشالله که شرایط اگر بهتر نمیشه دیگه از این بدتر هم نشه..

خدایا به امید خودت...

 

پسندها (4)

نظرات (0)