همسر عزیز و مهربانمهمسر عزیز و مهربانم، تا این لحظه: 38 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره
آناد خانوم یعنی خودمآناد خانوم یعنی خودم، تا این لحظه: 36 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره
یکی شدنمونیکی شدنمون، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره
اون عصرِ پاییزی قشنگاون عصرِ پاییزی قشنگ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره
میوه ی بهشتیِ خونه ی مامیوه ی بهشتیِ خونه ی ما، تا این لحظه: 3 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

سلام روزهای آینده

بهمن 97 برام خیلی بد بود،بعد از اون چند ماهی طول کشید که خودم رو جمع و جور کنم، ولی امیدوارم که بتونم اون خاطررو با یه خاطره ی خوب جایگزین کنم

6 روز بعد از زمستون

1397/10/6 12:07
نویسنده : آنادمهری
379 بازدید
اشتراک گذاری

نمیدونم دیگه حساب و کتابش از دستم در رفته که چند وقته که نتونستم به اینجا سر بزنم

امروز 6 روز بعد از شروع زمستون هستش و روز پنج شنبه

البته درسته که خیلی وقته به اینجا سر نزدم ولی عوضش کلی دست پر اومدم

آخه امروز وارد 15 هفتگی از دوران بارداری شدم

اصلا نمیدونم چطور شد و کی اتفاق افتاد که بالاخره ما تصمیم گرفتیم In Loveتو این روزای سخت مادر و پدر بشیم 

ولی میدونم هرچی که بود 26 مهر پنجشنبه که از خواب پا شدم و دیدم که پری نشدم سریع پریدم از تو کمدم یه بی بی در آوردم و تست زدم منفی بود و تصمیم گرفتم برم یه چند تیکه ای که ظرف داشتم تو آشپزخونه بشورم 

کارام رو که کردم و اومدم دیدم خط دوم خیلی کمرنگ افتاده

سریع همسر رو از خواب بیدار کردم و بهش نشون دادم اونم یه نگاهی انداخت و گفت به نظر مثبت میاد ولی چون یه نیم ساعت 40 مینی گذشته بود خیلی دلم رو بهش خوش نگردم گفتم حتما ارور داده

رفتم سر کار و برگشتم و دوباره تست زدم و همونجوری شد و اونروز یه جایی یه جلسه ی خیلی مهم هم دفتر وکیل داشتیم که حرفای خوب هم بهمون زد و گفت که هنوز میتونیم بریم کانادا و ماهم سرخوش برگشتیم خونه وو من  تو راه یه ساندویچ کالباس گرفتم و خیلی بهم چسبید

البته ناگفته نموننه که یه هفته ی قبل تو دفتر چون نیم ساعت نهارمون دیر شده بود آنچنان ضعفی داشتم که خودمم شک کردم که نکنه خبریِ چون تقریبا تو یه ربع هرچی دستم اومد رو خوردم

خلاصه فرداش هم که جمعه بود و منم چنند تا مارک مختلف بی بی گذاشتم و همش همونچوری شد

شنبه صبح ساعت 6 رفتیم آزمایشگاه و من آزمایش دادم و تا عصری ساعت 6 گفتن که جوابش آماده میشه

من تا عصری ساعت 6 بیشتر از 10 بار زنگ زدم آزمایشگاه که آقا جواب من رو زودتر بدین بالاخره ساعت 3 ظهر خودشون زنگ زدن و گفتن بتام 112.5 شده که یعنی مثبته

ولی از همون روز کلی حسای خوب که شروع شد کلی نگرانی و دغدقه های مختلفم واسم آورد

آره با همون برگه ما پدر و مادر شده بودیم 

هفته ی بعدش که میشد 13 آبان رفتیم واسه سونوی جنین اونم اولین بار

مطب خانوم دکتر مرضیه کریمی تو آریاشهر که هم نسبتاً نزدیک بود هم دکترم ایشون رو تایید کردن،خانوم دکتر خیلی آروم و متین بودن بوس

دکتر همینکه نگاه کرد گفت که ساک هست ولی قلب نیست و منم که داشتم سکته میکردم گفتم اگه واژینال انجام بدین چی و دکتر گفت شاید دیده شه و گرنه باید دو هفته ی دیگه دوباره بیای 

سونوی واژینال رو کرد و بهم گفت که قلبم داره و اشکای من همونچا شروع کرد به ریختن

دو هفته بعدم دوباره تو 8 هفتگی یه سونوی کنترلی رفتم و همه چی ظاهرا مرتب بود خدارو شکر

و قرار شد که تو 12 هتفگی برم واسه اولین مرحله ی غربالگری 

خلاصه و اسه 12 هفته و سه روز وقت گرفتم از نسل امید و قرار شد که 9 صبح اونجا باشیم ساعت 7 صبح از خواب بیدار شدم و با همسر چون روز دوشنبه بود راه افتادیم رفتیم پایین و یه تپسی گرفتیم و رفتیم اونجا و دقیقا 8.59 دقیقه پذیرش شدیم مامان و بابامم بودن

بعد از 10 مین صدام کردم و هزینه رو که 530 بود گرفتن و بعد گفتن که منتظر باشین 

بعد از 5 دقیقه رو تابلو اسمم رو پیج کردن واسه نمونه گیری

رفتم بعد از گرفتن فشار و وزن و قدم آزمایش خونمم دادم و از اونجا م گفتن که یکم بشینم تا مشاوره ژنتیک بشم 

بعد از مشاوره ژنتیک قرار شد که برم طبقه ی سوم واسه سونوی ان تیSagittarius

اومدم تو سالن و بابا و مامانم رو دیدم و باهاش یه کوچولو حرف زدم و رفتم طبقه ی سوم و از در آسانسور که اومدم بیرون سمت راستم یه سالن بود که خیلی خانومای باردار توش نشسته بودن  و منتظر بودم یکم نشستم و کم کم حوصلم سر رفت Shark Islandو سروع کردم با گوشیم ور رفتن و بعد از یه مدت پیجم کردن واسه سالن روبرو که برم واسه سالن سونوHeart Smile

خلاصه رفتم و و سالن روبرو هم یه کم منتظر نشستم تا نوبتم شد Yah

اتاق سونوگرافی خیلی آروم و وکم نور یا دوتا خانوم دکتر که یکی انگاری اپراتور بود و اون یک یه خانوم دکتر ژولیده ی بدون روسری به اسم خانوم دکتر حسابی بود که اصلا هم اعصاب نداشت

خلاصه بعد از یکم کلنجار رفتن نشستم و پایینم همراهام رو پیج کردن واسه اتاق همراه که نی نی رو ببینن و خلاصه بعد از یه کوچولو یه نور کم رنگی رو مانتور اومد و من فندق قشنگم رو دیدم که خیلی آروم به پشت تو شکمم من خوابیده بود دلم وواسش غش رفت و ضربان قلبم رفت بالا و خانوم دکتر حسابی هم دعوام کرد که آروم باش

خلاصه یه نیم ساعتی سونوی ان تی طول کشید و هی قد و قوارش رو زدن و هی باهاش ور رفتن و و دست آخرم بهم گفتن که ایشون 60 درصد آقا Balloonsتشریف دارن

 و ضمنا حضرت آقا تمام مدت انگشت مبارک رو کرده بودن تو دهن و مک میزدن و منم هی قوربون صدقش میرفتمBaby Girl

خلاصه فقط اونجا بهم گفتن که ضخامت گردنش 1.7 هست که میدونستم خیلی خوبه و امدم Flowerپایین و مامان و بابا و همسر از شدت هیچان هی میخندیدن که سر کیف بودن از اولین ملاقاتشون

خلاصه اونروز رفتیم خونه و هفته ی بعد شنبه جواب آزمایش من اومد و همسر رفت گرفت و یکشنبه وقت گرفتم واسه دکترم و ایشون جواب رو دیدن For You

و گفتن که بچه کاملا سالمه ولی دوتا مشکل بود اول اینکه جفت مارژینال خلفی بود که یعنی پایین بود و گفت استراحت نسبی داشته باش تا بره بالا Tornadoچون خطرناکه 

از طرفی چون هورمون بتام  یکم واسه هفتم بالا بود گفت یکم خطر مسمومیت بارداری داری که واسم آسپرین 80 روزی یه دونه تجویز کرد که حالا الان چند روزی هست که دارم میخورم  و ضمنا کلا سعی کردم با وجودی که خیلی سخت بود نمک رو از رژیمم حذف کنم 

امروز صبحم رفتم واسه تیروئیدم یه آزمایش دادم و ازمایش ادرار هم دادم چون از وقتی حامله شدم تیروئیدممم کم کار شده

و واسه هفته ی بعد وقت دکتر غدد دارم و تو 9 بهمن هم وقت سونوی آنومالی Photographerو اکوی قلبم هست

خلاصه که این روزا بدجوری درگیرم و همش با خودم میگم خدایا کمکم کن که این روزا بگذره و اون نی نی خوشمزهه ای که رو مانتیور بود و هرچه زودتر بغل بگیریم 

الهی به امید خودت

پسندها (1)

نظرات (0)