همسر عزیز و مهربانمهمسر عزیز و مهربانم، تا این لحظه: 38 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره
آناد خانوم یعنی خودمآناد خانوم یعنی خودم، تا این لحظه: 36 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره
یکی شدنمونیکی شدنمون، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره
اون عصرِ پاییزی قشنگاون عصرِ پاییزی قشنگ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره
میوه ی بهشتیِ خونه ی مامیوه ی بهشتیِ خونه ی ما، تا این لحظه: 3 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

سلام روزهای آینده

بهمن 97 برام خیلی بد بود،بعد از اون چند ماهی طول کشید که خودم رو جمع و جور کنم، ولی امیدوارم که بتونم اون خاطررو با یه خاطره ی خوب جایگزین کنم

اولین شنبه شهریور 98

1398/6/2 16:33
نویسنده : آنادمهری
201 بازدید
اشتراک گذاری

امروز 2 شهریور 98ِ

اولین روز کاری شهریور 98،

بعد از چهارروز تعطیلی

سه شنبه ی هفته ی پیش تعطیل بود و منم چهارشنبه و پنجشنبرو مرخصی گرفتم و زدیم به دل جاده با همسری ،

رفتیم و دوستامون رو دیدیم و چند روزی باهم وقت گذروندیم و یکم ریلکس شدیم،

خوب بود، تو این روزایی که خیلی استرس دارم و همش نگرانی هایی که واسه بارداری بعدیم دارم درگیرم کرده یه همچین روزایی واقعا واسم کیمیاست و بدون استرس واسم میگذره 

اگرچه دیشب خیلی خیلی تو ترافیک موندیم و صاف شدیم ولی به خوشی اون سه روزش میرزید

قبل از رفتن مرخصی از دکتر برنا وقت گرفتم که واسه آخرین نظر برم پیشش و ببینم که باید چیکار کرد،

چون با چند تا نظری که تو این تابستون شنیدم از دکترای مختلف نه تنها واسم راهکاری نشد بلکه بیشتر مردد و بهم ریخته شدم،

دکتر پاکروش که از همه شاهکار تر بود و یه جوری نظر داد که به هر سه تا دکتر بعدی که گفتم که چی گفته هنگ کردن!

دکتر حنطوش زاده هم که کلا نظرش به اتفاقی بودن ماجرا بود Sighو دکتر پیری هم که تقریبا با حنطوش زاده هم نظر بود،

حالا امروز ساعت 6 میرم پیش دکتر برنا که ببینم اگه ایشون هم موافق باشه دیگه آزمایشام رو بدم و اقدام به بارداری کنم ،Reading a Book

توکل به خدا ،

ایشالله که خدا اینبار دیگهHippie خیلی سر به سرم نزاره و یه بچه ی سالم قسمت من و همسری کنه،Baby Girl

این مدت یعنی این دوماهی که از اول سال وقتی به تقویمشون Photographerنگاه میکردم به نظرم خیلی طولانی میومد مثل برق و باد گذشت و باورم نمیشه که به یه چشم بهم زدنی رسیدیم به ماه آخر تابستونHanging

اون ماه آخر تابستونم که همیشه از دیر زمان به زود گذشتن شهره بوده،

با این اوصاف تقریبا دیگه فاتحه ی تابستون خونده شد،

البته بهتر 

این یکی از بدترین تابستونایی بود که گذروندم خیلی پر استرس بود و اصلا اتفاقات خوبی توش نیفتاد 

ولی ایشالله که 6 ماه دوم سال با نوید یه نی نیِ سالم Baby Girlتو دلم ورق سال 98 رو کاملا واسمون عوض کنهMartini

بریم ببینیم که چی میشه...

پسندها (2)

نظرات (0)