یلدای 98
آخرین روز پاییزِ 98...
پاییز مهربون و آروم و آلوده ی ما...
یه جور زود گذشت که اصلا متوجه گذشت زمانش نشدم
یه روزاییش البته خون به جیگرم کرد
ولی نسبت به تابستون و بهار خیلی باهام مهربونتر بود
ولی من هنوز به سالِ 98 امیدوارم که دمِ آخری تو این فصل آخرش واسمون یه معجزه کنه و نشون بده که هنوزم مرام و معرفت تو وجودش هست و از 97 و حتی از خودش هم بهترِ...
خلاصه این آخرین پست من تو پاییزِ و از فردا فصلِ آخر رو شروع میکنم..
و کم کم هم بوی سال نو میاد ..
حتی از همین الان و از همین فاصله هم میشه عطر خوشِ بهار و اردیبهشت رو حس کرد..
بهار میاد که تمومیِ سیاهی و کثیفیِ زمستون و پاییز رو باخودش بشوره و رخِ این شهرِ دودزدرو شاید یکم دوست داشتنی تر کنه..
دیشب که جمعه بود رفتیم خونه ی مامانینا و چون شب یلدا افتاده بود به شنبه تصیم بر این شد که شب یلدارو جمعه شب برگزار کنیم..
خوب بوودیم و خوش گذشت و پسرِ داداشم حسابی شیطونی کرد...
دیگه بزرگ شده و واقعا آتیش میسوزونه و محوریت همه ی دوره همی ها شده خودش..
از دو سه روز قبل لک بینی داشتم البته نمخواستم باورش کنم و سعی میکردم که ندیده بگیرمش و هی به خودم وعده و وعید میدادم که نه بابا اون چیزی نیست که فکر میکنی
ولی بالاخره امروز صبح بهم ثابت کرد که زورِ اون از من بیشتر و اومد و بهم ثابت کرد که اون اتفاق خوبی که منتظرش هستم این ماه هم نیفتاد
راستش رو بخوام بگم آره ناراحتم شدم و هنوزم هستم
بازیِ زمان واسم آزاردهنده شده.. و این روزا که اینجوری میخورم تو دیوار بیشتر سنگینی اتفاق بهمن پارسال اذیتم میکنه و با خودم فکر میکنم اگه اونجوری نشده بود الان من کجابودم واین داستانها کجا
الان گل پسرم رو که شیش ماهش هم تموم شده بود بقل کرده بودم و باهم یلدا رو جشن میگرفتیم..
ولی خب اینا همش ابرای تصوراتِ منِ که گاهی انقدر سنگینی میکنه که تمام ذهم رو خاکستری میکنه...
حالا واسه فردا از دکتر وقت میگیرم که برم و یه چکاب بشم
و احتمالا ازش بخوام که واسه همسر هم آزمایش بنویسه
و خودمم که موندم که واکسن رو بزنم یا نه و اگه بزنم این ماه رو اقدام کنم یا برم واسه استراحت..
خدایا کجایی که اصلا حواست بهم نیست
چقدر دیگه میخوای امتحانم کنی که بهم ثابت کنی که چقدر تو بعضی موقعیتها ضعیف و شکننده بودم؟
خدایا لطفا و لطفا و هزارتا لطفا کمکمون کن و سلامتی و دل خوش بهمون بده...
الهی آمین