بهمنم تمومید
امروز درست 21 بهمنه و فردا و پس فردام که تعطیله
چقد حسه خوبیه
تولده مامان و داداشم که هست
چقد ذوق دارم واسشون
ایشالله که خدا به مامان و بابام عمره طولانی بده
از بچگی همیشه به اسفند ماه علاقمند بودم
خیلیم واسم زود میگذشت
همش حال و هوای عید و سبزه و خونه تکونی
مامانم که گندم خیس میکرد دیگه دست از پا نمیشناختم از خوشحالی ،راستی راستی دیگه میدونستم سال تموم شده و تعطیلات پیشه رو...
چقد آدم تو دورانه کودکی واسش همه چی یه جور دیگست
عید ،خونه تکلونی لباسه تازه و بویی که میده،عیدی که از دسته بزرگترا میگیره و هزار جور نقشه ای که واسش میکشه،دید و بازدیدا و حتی همون برنامه های بی رنگ و رو و زوار درفته تلویزیون که اون موقع ها واسم از هزار تا انیمیشنه جور واجور و رنگی الان بیشتر لذت داشت(البته با وجوده اینکه الان هر کارتونی بیاد زودی تهیه میکنم و میبینم)
خلاصه بزرگ شدیم و همه چی تغییر کرد و مشکلات و دیدمون هم به زندگی با خودمون بزرگ و بزرگتر شد،
عاشق شدم و ازدواج کردم بهترین و مهمترین اتفاقه زندگیم اتفاق افتاد...
یادمه نوجوون که بودم همیشه هر عروسی که میرفتیم با خودم فک میکردم الان همسره آیندم کجاست و کی میتونه باشه و اینکه این لباس رو من کی میپوشم،
خیلی به نظرم بعید و دور میومد،
ولی خیلی زود گذشت !!!
چند روز پیش که خونه مامانمینا بودم یه سری به وسایله قدیمیم زدم روزنامه ها و مجله هایی که دوست داشتم و کلی کارته عروسی که همه عروسای اون کارتا دیگه الان میانسالن و همشون نفری یکی دو تا م بچه دارن و لی اون موقعا واسه من اسوه ی زیبایی و خوشی بودن
باورم نمیشد که الان همه اون چیزایی که دوست داشتم او روزا آرزوم بود رو دارم ولی به اندازه اون دوران خوشحال نیستم
نه اینکه خوشحال نیستم خدا رو شکر از زندگی و انتخابه شریکم خیلی خیلی راضیم بهتره بگم دلخوش نیستم شاید بخاطره اینکه اون روزا حسابه مشکلات و درده سر و کار بیرون و مشغله و خستگیایه آخره شبم و نکرده بودم و فک میکردم خببببببببب عروس میشم و میرم سره خونه زندگیم و همه چی آروم و شوهرمم همیشه پیشمه و خلاصه قصه شاه پریووووون دیگه .........
آخ قصه شاهه پریون یادش بخیر چقدر بابا واسم قصه میگفت و من همه اون قصه ها رو تو ذهنم مثله یه فیلم میدیدم و امان از اون وقتایی که نصفم میموند و فردا شبش از شوقه آخر داستان یه ساعت زودتر میرفتم تو تختم.......
کاش بابا همیشه همون قدر جووون و سر زنده بود..........
دیگه سنی ازش گذشته ....
چروکای صورت و خمیدگی پشتش که میبنم دلم میلرزه ...............
که نکنه یه روزی یه وقتی ..............
وااااااااااااای نه
خدا نکنه حتی فکرشم واسم غیر ممکنه ............
ای بابا از کجا به کجا رسیدیم .......
از عید و حال و هواش به چه آه و ناله ای رسیدیم ...
بگذریم و به فکرای خوبمون برسیم ...
عید رو من و همسری میریم به احتماله قوی کیش
خیلی دوست داشتم که با دوستام برم ولی از اونجا که اونا اکثرا هنوز رابطه هاشون رسمی نشده واسشون مقدور نبود......
امیدوارم یه روزی که خیلی هم دور نیست برسه که دسته جمعی با وجودی که هرکی دستش تو دسته عشقشه با هم به این جزیره دوست داشتنی بریم
که من واقعا عاشقشم و هیچ جارو تو ایران به اندازه اونجا دوست ندارم اصلا آدم که غرقه سکوت و آرامشش میشه و دستش به آبه خلیجه فارس میخوره حسه سر زندگی میکنه.........
امیدوارم که همه امسال ساله خوبی رو شروع کنن و هر کسی به نیته خوبی که تو دلش داره برسه ایشالله....
مثله اون دوستم که منتظره بچست و اون یکی که متنظره مرده راهشه.. که هر دوتاشون خیلی خیلی واسم عزیزن...
همسری امسال عید سومین عیدیه که همسرتم به خودم میبالم که تورو دارم ...
مرده خونم مرده مهربونه خونم امیدوارم همیشه در کنارم بخندی... که من با خنده تو زندم عشقممم..........