اومد یه سر بزنم..
سلام
امروز آخرین روزه مرداد ماهه،
چشم بهم زدم و 5 ماه از سال گذشت ، عید انگاری همین دیروز بود...
خلاصه روزا داره خیلی خیلی عادی میگذره
گاهی شولوغه گاهی خلوته ، این ماه که خیلی سرم شولوغ بود چند تا کاره سخت پشت سره هم پیش اومد ولی خدارو شکر یکم دارم سبکتر میشم،تقریبا 5 ماهه که مرخصی خاصی نرفتم ،
حتی اون شماله مسخررو که تو تیرماه رفتیم و خیلی هم بیمزه بود و کلی حرص خوردم و شکنجه شدم دقیقا افتاد به تعطیلات،
مامان این روزا خیلی درگیره و فکرو خیاله زندگیه داداش ولش نمیکنه،
هرسری که میبینمش احساس میکنم چروکای صورتش بیشتر شده،
منم اینور واسشون یه کارایی کردم خدا کنه که بشه و یه خورده باره فشار از رو مامان ورداشته شه،
روزای گرمه تابستونم کم کم داره ته میکشه،
هوا یکم بهتر شده اواخره تیر به بعد واقعا گرمی هوا همسر رو داغون کرد،
الان که نگاش میکنم انگار برنزه کرده!!!!
تولدم هم گذشت و 29 سالمم تمومید دیگه رو به 30 رفتم،
یه دهه دیگه از زندگی تموم داره میشه،که به جرات میتونم بگم که 5 ساله اولش واقعا خوب بود،
بیخیال،سبک، خوش...
ولی آدما همیشه دنباله تغییر و فردان ، ولی وقتی به فرداها میرسن میبنن که دیروزشون بهتر بوده، شاید چون مشکلات و دغدغه هام هی بزرگ و بزرگتر میشه،
با اتفاقاتی که افتاد و یه سری از مسائل حالا حالاها دیگه حتی به نی نی فکرم نمیکنم، آخه بینه خودمون بمونه بعده حاملگی الی و ملی بد به سرم زده بود و دلم بچه میخواست ،
اگرچه تو این مدت چندبار دکتر رفتم و دکتر هم بهم با اصرار گفت که شرایطت داره بدتر میشه و چرا اقدام نمیکنی ، منم حسم خیلی بد بود وقتی اومدم بیرون، ولی وقتی دیدم به همسر گفتم و زیاد اهمیتی نداد منم خودم زدم به بیخیالی...
ولی خوب چه میشه کرد ،زوده ایشالله که شرایط بهتر بشه،اگرچه هروقت که برمیگردم به عقب میبینم فرقه خاصی نکرده ...
تو این مدت ملی که خیلی زود خداحافظی کرد و رفت آخه طفلی دوقلو باردار بود و تو همون سه ماهه اول یکی از قولاش رفت و اونم استراحت مطلق شده یهو و روحیشم داغون بود، ولی خوب خدارو شکر حاله اون یکی خوبه و دختره و تکوناشم شروع شده... و حاله ملیم خوبه و این روزا بدجور مشغوله سیسمونی و اسم و ....
ولی الی تا همین هفته پیش اومد، و ما بزرگ شدنه شکمشم دیدیم و هر روز منتظره یه حرفه جدیدو حرکته جدید از نی نی بودم،
حتی اون شبی که رفت واسه غربال پا به پاش تو استرس بودم اخه طفلی بخاطره سقطش خیلی استرس داشت، یادمه خودمم دکتر بودم وازاتاقه انتظاره دکتر به شوهرش چند بار زنگ زدم و انقدی هول بودم که حتی عینکمم جا موند اونجا تا اینکه خبررسید بچش دختر و سالم و هردوشون بچه هاشون تو آذر به دنیا میاد خدارو شکرررر...
چه پاییزه قشنگی بشه امسال با دو تا دختر آذرماهی ...
جمعه این هفتم شبش رفتیم تولده راضیه خیلی خوش گذشت مخصوصا با اون هفته پر استرسی که من داشتم و اون عملیاته نجاته بچه گربه ها یه هفته درگیر بودم دقیقاً واقعا یه تنوع لازم داشتم...
همسر هم بدجوری دلش هوای ولایت رو کرده و از هر فرصتی استفاده میکنه و یه یادی از اونجا میکنه وباز تقویم میزاره جلو چشمش و یه حساب کتاب میکنه که کی میتونیم بریم و بعدم بیخیال میشه و یه چند روزه بعد باز روز از نو ورزی از نو..
منم با وجودی که دله خوشی ندارم زیاد لی لی به لالاش نمیزارمو میگم بزار با خیالش خوش باشه حالا کو تا بریم الان که 5 ماه گذشت و خبری هم نشد،اگرچه اونا چندبار اومدن ولی خب ما که نرفتیم ....
خلاصه از هر دری نوشتم که عوضه این چندماهه دربیاد ...
ایشالله که همه چی آروم بشه و تا عیده امسال اون اتفاقات خوبی که منتظرشم بیفته ،
خدایا توکل به خودت..