پست شهریورماهی
امروز سه شنبه است
و من شنبه و یکشنبرو مرخصی گرفته بودم و دوشنبم که عید قربان بود
چند روزی رفتیم شمال واقعا بهم خوش گذشت و آرامش داشتم یعنی شمال خیلی خوب بود ولی عوضش یکشنبه شب زود برگشتیم و رفتیم شهرستان که به عقده پسردایی همسری برسیم
و اونجا همچین از دماغم دراومد که یه جورایی مسافرتم کوفتم شد
زندایی و دایی که حسابی عقدشون رو روم خالی کردن و فک کنم دیگه شبش راحت خوابیدن
از طرفی خواهره همسری هم که در چند نوبت حسابی حالم گرفت
مام دوشنبه همینکه از خواب پا شدیم با یه صبونه سبک دمه نهار قبله اینکه نهار بخوریم جمع و جور کردیم و برگشتیم خونه
یه جورایی خیلی لجم دراومده بود که واسه نهارم وانستادم مخصوصا که خواهره همسر هم که با ما برگشت و زهرشرو تو راهم ریخت
و نمیدونم بخاطره فشاره روحی بود یا خستگی راه همینکه رسیدیم خونه حالم بهم خورد
ولی همش به خودم گفتم بیخیال
چیکار میشه کرد
بعضی از آدمارو نمیتونی از زندگیت حذف کنی فقط میتونی تمرین کنی که نبینیشون و نشنویشون
امروزم که حسابی کاره و کلی کار دارم ولی من خوشحالم که دارم کار میکنم و بهم کمک میکنه بیخیاله اون حرف و حدیثا شم
ولی حالم خوبه و به آینده امیدوارم و انرژیم مثبته و دلم همش میخواد این روزا بگذره
همسری هم قبله رفتن اصلا حالش خوب نبود
خیلی خسته بود و دلگیر،
خیلی کارش سخته و خیلی بهش فشار میاد شاید به دلیله اینکه درامدش نسبت به کارش خیلی خیلی کمه و دست و دلش به کار نمیره ولی خب فعلا چاره ای نیست
داستانهای زندگی داداشم که تمومی نداره مامان بابا داغونن و هرروز یه ماجرای جدیده
ولی چه میشه کرد نمیشه زندگیرو متوقف کرد ...
ایشالله که بهتر میشه ....
توکل به خدا