تولد همسری عزیز
امروز تولد همسریه
صبح که از خواب پا شدم خیلی حسه خوبی داشتم
انگار با توجه به اینکه تولده اون بود من خوشحالتر بودم چون امروز روزی بود که خدا اون بمن هدیه داده بود!!
انگار همین دیروز بود ساله 88 رو میگم که دیدمش ، اونم تو یه عصر سرد دلگیر پاییزی که اصلا فکرش نمیکردم و اون شد سرآغازه آغازه ما!!
اولین کلمات و جمله هاش هنوز خوبه خوب یادمه
خیلی محکم و قرص نشسته بود روبروم داشت حرف میزد با اون کت توسیه خوشگلش که هنوزم عاشقشم تنش بود!!
داشت که حرف میزد اصلا مخاطبش من نبودم
فقط گاهی از گوشه چشم یه نگاهی بهم مینداخت و نگاش پشت شیشه عینک بدونه فرمش قایم میکرد
منم که از همون لحظه اول حسابی رفته بود تو دلم
یه هفته بعدشم که قرار بود با هم برگردیم تهران و برنامه اون جور نشد(دانشجوی شهرستان بودیم هردومون)
ولی تا پای عوارضی اتوبوس بدرقم میکرد و منم که صدای قلبم میشنیدم
روزای اول دوستیمون خیلی خوب وشیرین و پر از حال و هوای عاشقی بود
و همه چی خیلی تند بینمون پیش میرفت 6 ماه به همین منوال گذشت و من همش با خودم میگفتم خدایا شکرت که اونی که میخواستم و دنبالش بودم بدون دردسر قسمتم کردی
بهار 89 بود که دعواهامون شروع شد و من بعدها فهمیدم همه مشکلات بینه ما بخاطر حسادت دوست من و دوسته اون بود که امیدوارم خدا هیچ وقت از هیچکدومشون نگذره چون من ازشون نمیگذرم.
اون روزا خیلی اوقاتم تلخ بود همش گریه و دعوا و اختلاف
انگار یه دفعه ای کاخه آرزوهام ریخته بود
یادمه دانشگاه یه پنجره خیلی بزرگ رو به یه منظره خیلی قشنگ داشت من هروقت جلوش وایمیستادم دعا میکردم نمیدونم چرا اونجا خدارو نزدیکتر به خودم حس میکردم
خیلی سخت بود ترم اخر بودم و موعده امتحانا رسید و من همشون با نمره های خیلی پایین پاس کردم و وزنمم فک کنم یه 8 کیلویی طیه 1 ماه کم شده بود!
اومدم تهران و گفتم گذشترو فراموش میکنم و یه شروعه جدید واسه خودم میسازم
هنوزم وقتی به اون روزا فک میکنم خیلی دلم میگیره
خیلی به سختی تونستم سره پا شم
ولی شد م !
چند ماهی گذشت تا تو یه روزه گرمه روزای آخره شهریوری بهم زنگ زد!
جا خوردم!
خوده خودش بود!
دلشکسته و دلتنگ!
دلم میخواست از ته دل از پشته تلفن بغلش کنم و بوش کنم
ولی خودم نگه داشتم و خیلی قرص و محکم گفتم چیکار داری!!
جا خوردَ!
و اون شد شروعه دوباره ما!
ولی تو یه دنیای بی اعتمادی و تلخ
دیگه مثله روزای اول حالمون خوب نبود!
دعوام که شده بود کاره هر روزمون!
خیلی تلاش کردیم که دوباره همه چی درست کنیم بالاخره تونستیم ولی این دفعه 3 سال طول کشید و این دفعه پایانه داستانمون اردیبهشته 92 بود که تو محضر بهش بله گفتم!
تو عکسای عقدم که نگاه میکنم نگاهم خستست ولی خیلی خوشحاله!
سخت به دست آوردمش ولی قدرش خیلی میدونم!
دورانه دوستیمون خیلی سخت و طولانی بود نمیگم همش بد بود خیلی خاطره های خوب دارم شمالای یواشکی ، پیچوندنه مامان بابای بینوام که همیشه نگرانم بودن ولی خدارو شکر که همه اینا میرزید
چون داشتنش الان بزرگترین سرمایه زندگیمه!
راستی یادم رفت بگم که من که با اون دوستم کامل قطعه ارتباط کردم و اون بعدها یه گنده خیلی بزرگ به زندگیش زد و بدبخت شد و الانم دو سالی هست که اصلا ازش خبر ندارم
دوست همسریم هنوز باهامون در ارتباطه حتی عروسیمونم اومد و داشت از حسودی میترکید این من نمیگم حتی تو فیلامومنم معلومه الانم که تک و تنهاست و با هرکیم که آشنا میشه به یه ماه نمیکشه که یه رودسته حسابی ازش میخوره وبازم حالش گرفته میشه!
به قوله خودش دیگه ازش سنی گذشته و حتی یه دوسته معمولیم نداره که اون واسه خودش بخواد نه واسه شامه رستورانای گرون و خرج کردنای بیخودی!!
ببخشید که طولانی شد!
دلم میخواست تو سالگرده تولد همسری یه کاری واسه خودم بکنم و چی بهتر از نوشتنه خاطراتی که فقط فقط واسه من و اونه!!
خدا رو شکر
ایشالله که خدا همه عاشقارو بهم برسونه!!