تابستون 97 هم تموم شد...
سلام
منم و چند روزی که به آخر تابستون مونده
سلام پاییزِ قشنگی که کاش امسال فقط بارون بیاری نه دود و دلواپسی کم آبی،
حال و روزمون خیلی خیلی عجیبِ کلی تو دفتر تغییر و تحول داشتیم و این رکود و بیکاری که گریبان همرو گرفته،
روزا عجیب پر از ابهامِ،
همه باهم نگرانِ فردان یعنی حتی به ماه بعدم فکر نمیکنن همه حتی نگرانِ فردان
از خرداد کلی برنامه هامون عوض شده
و بالاخره همسر راضی شده که باید بریم
خیلی دنبال کارامون افتادیم و کلی برنامه چیدیم و کلاسای فشرده زبانم که پشت سر هم شروع شده و حتی نمیزاره آدم نفس بکشه،
همه و همه به امیدِ این که بتونیم هرچه زودتر از اینجا بریم واین کابوس آب و بی پولی و بحرانی و سایه سنگین جنگ که رو سرمونِ تموم شه،
از پستای اولم که میخونم چقدر امیدوار بودم و حالا چقدر واسم حالم عجیبِ ، اون روزا همش منتظرِ این روزام بودم ولی نمیدونستم که روزای خوب همون روزا بودن و هر چقدر که گذشته فقط و فقط بدتر شده و این من رو بیشتر از فکرِ فرداهای نیومده هم میترسونه،
میترسم که روزی برسه که حتی همین روزام واسم آرزو شه ، همش به خودم میگم از این بدترم میشه نه؟
خلاصه اینکه کاش زودتر برنامه هامون جور شه،
خدایا کمک کن...