بهمن تلخ
پسر قشنگم ،
امروز شد دو هفته که رفتی
دیگه تو دلم نیستی
و من دارم تلاش میکنم که به زندگی عادی برگردم
ولی همش انگار تو خوابم
همش فک میکنم الان بیدار میشم و میبینم که همه ی اینا کابوس بوده و تو دلم داری تکون میخوری
کاش میشد باور کرد که همه ی اون 20 ساعتی که درد زایمان داشتم و بعد از 20 ساعت بدن کوچیک و بی دفاعت بدون کوچکترین حرکت و مظلومانه افتاد رو تخت خواب بد بوده!!!
کاش میشد انکار کرد که 9 بهمن بما نگفتن که قلب 6 سانتی ت مشکل داره
تو خیال من ولی تو 27 خرداد به دنیا میای و من میتونم بهت شیر بدم دیگه شیر تو سینه هام نمونده که درد داشته باشه و واسه غم تو هر وقت که گریه کنم بریزه رو لباسم!!!
تو خیال من تو قد میکشی و چهار دست و پا میری و دندون درمیاری و راه میفتی و دستت رو تو دست بابات میزاری و دیگه تو چشای پدرت پر از غم نیست
مدرسه میری و تو روزای خیلی نزدیک آینده واسه عروسیت آماده میشیم،
پسرم زخم نبودنت و نداشتنت من رو میکشه ولی همش میره تو بغضی که تو گلوم هی قلنبست و حرف زدن رو واسم سخت کرده،
پسر قد بلندِ قشنگم همیشه تو ذهن من نقشت جاودانه میمونه با تمام جزئیاتِ اون بدن کوچیکت با اون چشمای سیاه قشنگت با اون بند نافت که پیچیده بود دور گردنت
با اون دستا و پاهای کوچیکت که واسه دیدن و لمس کردنشون لحظه شماری میکردم ولی نشد که بهت دست بزنم حتی!!!
شیرم ریخت رو لباس و تنم ولی تو جونی نداشتی که بخوری
بمیرم واسه تنهایی و مظلومیتت قشنگِ من....