همسر عزیز و مهربانمهمسر عزیز و مهربانم، تا این لحظه: 38 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره
آناد خانوم یعنی خودمآناد خانوم یعنی خودم، تا این لحظه: 36 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره
یکی شدنمونیکی شدنمون، تا این لحظه: 11 سال و 3 روز سن داره
اون عصرِ پاییزی قشنگاون عصرِ پاییزی قشنگ، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره
میوه ی بهشتیِ خونه ی مامیوه ی بهشتیِ خونه ی ما، تا این لحظه: 3 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

سلام روزهای آینده

بهمن 97 برام خیلی بد بود،بعد از اون چند ماهی طول کشید که خودم رو جمع و جور کنم، ولی امیدوارم که بتونم اون خاطررو با یه خاطره ی خوب جایگزین کنم

بماند به یادگار از روزگار زیبای کودکی

روزای قشنگی که تمامِ دنیای من تو خونه و تو آغوشِ گرم مامان خلاصه میشد و آرامشم میشد دستای پر محبتِ بابا و نگاهِ گرم و صدای قشنگش که واسم کتاب و شعر میخوند ، و عجله ی من واسه بزرگ شدن و افسوس که زندگی همون روزای قشنگِ کودکی بود که من با عشق بزرگ شدن خیلی راحت و سریع ازشون گذشتم  و چهره ی مامان و بابا که دیگه جووون نیست، گربه من ناز نازیه همش به فکر بازیه یه توپ داره قلش میده می گیره و باز ولش میده گربه لیلی باهوشه اما زیاد بازیگوشه یه توپ داره رنگ ووارنگ میزنه به شیشه دنگ و دنگ گربه من نازنازیه همش به فکر بازیه شبها همیشه وقت خواب میره می خوابه تو رختخواب گربه پوری شیطونه هی میره بیرون از خونه شبها کنار حوض میره ...
11 شهريور 1398

اولین شنبه شهریور 98

امروز 2 شهریور 98ِ اولین روز کاری شهریور 98، بعد از چهارروز تعطیلی سه شنبه ی هفته ی پیش تعطیل بود و منم چهارشنبه و پنجشنبرو مرخصی گرفتم و زدیم به دل جاده با همسری ، رفتیم و دوستامون رو دیدیم و چند روزی باهم وقت گذروندیم و یکم ریلکس شدیم، خوب بود ، تو این روزایی که خیلی استرس دارم و همش نگرانی هایی که واسه بارداری بعدیم دارم درگیرم کرده یه همچین روزایی واقعا واسم کیمیاست و بدون استرس واسم میگذره  اگرچه دیشب خیلی خیلی تو ترافیک موندیم و صاف شدیم ولی به خوشی اون سه روزش میرزید قبل از رفتن مرخصی از دکتر برنا وقت گرفتم که واسه آخرین نظر برم پیشش و ببینم که باید چیکار کرد، چون با چند تا نظری که تو این تابستو...
2 شهريور 1398

خبرِ خوبی نبود

روزام تو یه استرسِ بدی داره میگذره انگاری تو مه دارم راه میرم  همش تو برزخم  اون خبرِ خوبی که منتظرش بودم بد شد خوب نبود و من همش منتظرم با یه کابوسی که شاید تا آخرِ عمرم بالا سرم باشه خدایا کمکم کن!
21 خرداد 1398

خردادِ انتظار

روزای پر استرسی رو میگذرونم  منتظر اومدن جوابِ آزمایشام هستم امروز زنگ زدم آزمایشگاه و خواهش کردم اگه میشه زودتر جوابِ آزمایشای من رو بدین اونام یه قولایی دادن وگرنه که باید تا آخرای ماه با همین استرس تو این بلاتکلیفی بمونم بازم جابجایی داریم تو دفتر من که جابجا شدم ولی انگاری بازم ادامه دار هست باز خوبِ که کار میکنم و این روزا یکم سعی میکنم حواسم رو بدم به کار که واسم زمان زودتر بگذره ولی مگه میگذره!!! مگه استرس واضطراب و استرس دست از سرم برمیداره!!! همش تهِ دلم دلشورهِ هست هفته ی بعد تعطیلات خردادِ میریم سفر کاش جوابِ آزمایش بیاد کاش جوابش خوب باشه که من تا اون موقع آروم بگیرم وگرنه که قر...
7 خرداد 1398

اردیبهشت 98 هم تمومید

اردیبهشت واسه من بهترین ماهِ سالِ هم همسر توش به دنیا اومده هم ما تو اردبیهشت عقد کردیم و سال بعدشم جشن گرفتیم  هوا خیلی همیشه خوبِ اکثرِ جاها یه سبزیِ خوشگلی دارن اکثراً بارون میاد نه مثل خرداد گرمِ  نه مثل فروردین خشک و بلاتکلیفِ اردیبهشت ، بهترینِ سالِ ولی حیف که امسال هم این ماهِ زیبا  تموم شد ولی امروز تو آخرین روزش من تونستم از دکتر سولماز پیری وقت بگیرم واسه 22 خرداد و از طرفی هم تو 23 تیر ماه با دکتر حنطوش زاده و دکتر پاکروش وقت دارم(تو یه روز دوتا وقت یکی صبح یکی عصر) واسه مشورت بیشتر واسه اینکه بدونم باید چیکار کنم واسه هفته ی بعد پنجشنبه هم خودم وقت اکوی قل...
31 ارديبهشت 1398

نیمه ی اردیبهشت

امروز دقیقاً نیمه ی اردیبهشتِ 98 ِ همسر رفته آزمایش بده و الان که باهاش تو آزمایشگاه حرف زدم تو نوبت بود ، فشارش بالاست و دکتر میخواد علت رو بدونه که چرا یه مردی که هنوز سی و پنج نشده و اضافه وزن نداره فشارش بالا باشه، نگرانم هر وقت مشکلی در مورد همسر پیش میاد خیلی زود دست و پام رو گم میکنم میشم یه آدم ضعیف که تمام وجودش اضطرابِ خیلی سختِ که سعی کنم حس و حالم رو به اون منتقل نکنم ولی مگه میشه از چشمام همه چی رو میخونه دیروز همین که نشستم تو ماشین گفت چتِ؟!...
15 ارديبهشت 1398

اردیبهشت سرررد 98

از کجا شروع کنم موندم بازم اردیبهشت شد اونم یه اردیبهشت سرد و همراه با برف و بارون تولد همسر و سالگرد ازدواج وعقد و کلی حال وهوای خوب   و از امسال هم که تولد پسر داداش که امسال میشه اولیش، کوچولوی خوردنیِ ما از اون اتفاق دو ماه و نیم گذشته و واسه من انگاری سالهاست که گذشته ولی جزئیاتش هنوز اذیتم میکنه و تنم رو واسه پا گذاشتن تو این مسیر بدجوری میلرزونه البته کم کم زمزمه هاش هست که بخوایم دوباره اقدام کنیم ولی من قدرت اینهمه نگرانی و تحمل تجربه ی تلخ رو ندارم از طرفی خب همینجور که روزا داره میگذره سنمون داره میره ب...
5 ارديبهشت 1398