همسر عزیز و مهربانمهمسر عزیز و مهربانم، تا این لحظه: 38 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره
آناد خانوم یعنی خودمآناد خانوم یعنی خودم، تا این لحظه: 36 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره
یکی شدنمونیکی شدنمون، تا این لحظه: 11 سال و 3 روز سن داره
اون عصرِ پاییزی قشنگاون عصرِ پاییزی قشنگ، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره
میوه ی بهشتیِ خونه ی مامیوه ی بهشتیِ خونه ی ما، تا این لحظه: 3 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

سلام روزهای آینده

بهمن 97 برام خیلی بد بود،بعد از اون چند ماهی طول کشید که خودم رو جمع و جور کنم، ولی امیدوارم که بتونم اون خاطررو با یه خاطره ی خوب جایگزین کنم

اسفند هم رسید.....

از امروز که حساب کنیم دقیقا 27 روز کمتر تا عید مونده امسال واسم با سالای دیگه فرق میکنه اصلا دل و دماغه عید رو ندارم اگرچه سعی میکنم همسر نفهمه ، مثله سالای قبل واسه اسفند وخونه تکونی اصلا ذوق ندارم و اصلا دوست ندارم که تعطیلات شه، خیلی بده ، انگار یه سری دغدغه های خیلی کهنه ته دلم مونده که ذوق عیدم رو کور کرده، دیروز رفتم و یکم خرید کردم ولی باز خیلی بهم نچسبید و همش یه حسه بده عذاب وجدان و بیهودگی با منه، البته کتمان نمیشه کرد که اتفاقات بدی که از دی به بعد واسم افتاده و حال و هوای ناراحته مامان روم کم تاثیر نذاشته ولی همش سعی میکنم به خودم باور بدم که الان خیلی چیزا شبیه به ذهنیتیه که واسه آخره امسال آرزوش رو داشت...
3 اسفند 1395

فصل آخرم رسید

بالاخره وارده دی 95 شدیم، پاییزه 95 هم با همه روزای خوب و بدش تموم شد ، با اون آبانه عجیبش که البته واسه من ماهه عجیبی بود با دو سری مریضیه حاد و سرم و این حرفا، بالاخره گذشت... آذرم که همش بدو بدو بود و پر از تعطیلی ، باورم نمیشه که این همه زود گذشت و رسیدیم به فصله آخره ....، همش با خودم میگم کاش ساله بعدم مثله امسال آروم باشه، حاشیه خاصی نداشته باشه .. آذرمون یه سری اتفاقات خوب هم داشت و هر دوتا دوستام زایمان کردن و دوتا دختره آذرماهی به فاصله دوروز از هم و نکته جالبش این بود که اونی که قرار بود دیرتر بیاد زودتر اومد.. خیلی خوب بود و خوبیش بیشتر از اینکه بخاطره وجوده یه نوزاده جدید همین دورو برا باشه بخاطره خو...
5 دی 1395

هفت ساله شدیم

هفت ساله پیش این روز رو یادت میاد همسری؟ اومدین دنبالمون که بریم بیرون ، غروب بود و هوا هم گرگ و میش ، عصر سرد پاییزی بود....نه من تورو میشناختم نه تو من رو و چه خوب شد که دوستای مشترکمون اونروز سرنوشته مارو رقم زدن، وقتی دره ماشین رو وا کردم و سوار شدم اون موقع نمیدونستم که دره یه دنیای جدید رو وا کردم و نیمه گمشدم رو پیدا کردم. خوب یادمه که شب که برگشتم لپام گل انداخته بود.. پله هارو که بالا میومدم یه حالی بودم با خودم فک میکردم یعنی عاشق شدم .... جالبه که ن هم وقتی نگام کرد بهم گفت قیافت چرا اینجوری شده عاشق شدی؟!!! خدارو شکر  خدارو هزاران بار شکر... مهم اینه که وقتی به گذشته برمیگردم میخندم و به خودم ...
12 آبان 1395

پست شهریورماهی

امروز سه شنبه است و من شنبه و یکشنبرو مرخصی گرفته بودم و دوشنبم که عید قربان بود چند روزی رفتیم شمال واقعا بهم خوش گذشت و آرامش داشتم یعنی شمال خیلی خوب بود ولی عوضش یکشنبه شب زود برگشتیم و رفتیم شهرستان که به عقده پسردایی همسری برسیم و اونجا همچین از دماغم دراومد که یه جورایی مسافرتم کوفتم شد زندایی و دایی که حسابی عقدشون رو روم خالی کردن  و فک کنم دیگه شبش راحت خوابیدن  از طرفی خواهره همسری هم که در چند نوبت حسابی حالم گرفت مام دوشنبه  همینکه از خواب پا شدیم با یه صبونه سبک دمه نهار قبله اینکه نهار بخوریم جمع و جور کردیم و برگشتیم خونه یه جورایی خیلی لجم دراومده بود که واسه نهارم وانستادم مخصوصا ...
23 شهريور 1395

اومد یه سر بزنم..

سلام امروز آخرین روزه مرداد ماهه، چشم بهم زدم و 5 ماه از سال گذشت ، عید انگاری همین دیروز بود... خلاصه روزا داره خیلی خیلی عادی میگذره گاهی شولوغه گاهی خلوته ، این ماه که خیلی سرم شولوغ بود چند تا کاره سخت پشت سره هم  پیش اومد ولی خدارو شکر یکم دارم سبکتر میشم،تقریبا 5 ماهه که مرخصی خاصی نرفتم ، حتی اون شماله مسخررو که تو تیرماه رفتیم و خیلی هم بیمزه بود و کلی حرص خوردم و شکنجه شدم دقیقا افتاد به تعطیلات، مامان این روزا خیلی درگیره و  فکرو خیاله زندگیه داداش ولش نمیکنه، هرسری که میبینمش احساس میکنم چروکای صورتش بیشتر شده، منم اینور واسشون یه کارایی کردم خدا کنه که بشه و یه خورده باره فشار از رو م...
31 مرداد 1395

الهی که 100 ساله شی

تولدددددددددت مبارررررررررررک .: همسری عزیز و مهربانم ، 31 سالگیت مبارک :. امروز تولدِ مهمترین فرده زندگیه منه  تولده همسرِ عزیزمِ صبح که نگام به صورتِ قشنگش وا شد تو دلم گفتم خدایا شکرت یه روزهِ دیگه رو در کنارش شروع کردم اردیبهشت حقیقتا که مثلِ اسمش دروازه ی بهشتِ  بهترین و مهمترین اتفاقاتِ زندگیِ من تو همین ماهِ زیبا اتفاق افتاده پایندِ باشی اردیبهشت.... خدایا راستی راستی با فرستادنه فرشته ای مثلِ همسرِ من نعمت رو واسم تموم کردی همیشه بهم ثابت کردی که دوسم داری ازت میخوام از صمیمه قلب میخوام که همسری رو تو پناهه خودت بگیری و همونطور که خودت میدونی چقد دلش صاف و زلالِ هوایِ دلش داشته باشی ... ...
21 ارديبهشت 1395

.: یکی شدنمون ، 3 سالگیت مبارک :.

.: یکی شدنمون ، 3 سالگیت مبارک :.  امروز صبح وبلاگم رو باز کردم و این جمله خوشگل دیدم، و بهانه ای شد تا بنویسم، البته قبله اینکه بخوام وقایعه اون روز رو بنویسم صب ساعتِ 6 که پا شدم همه خاطراتش از جلو چشمم مثلِ یه فیلم گذشت، همون استرس و شور و هیجانه اون روزم حتی تو دلم داشتم، چه روزِ خاص و خوبی بود بالاخره بعدِ 3.5 سال رویایِ من و همسری به واقعیت پیوسته بود و علیرغمِ میله باطنی خیلیا و حسودا بهم رسیده بودیم، از راه پله های محضر خونه تا سفره عقدش همه با جزئیات تو ذهنم میاد ، مانتوی من و پیراهنه همسری که با وجودِ کسری وقت خریده شده بود و حلقه های هول هولکیِ سادمون ، و مهریه ای که تو همون محضر و در خلال...
12 ارديبهشت 1395