همسر عزیز و مهربانمهمسر عزیز و مهربانم، تا این لحظه: 38 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره
آناد خانوم یعنی خودمآناد خانوم یعنی خودم، تا این لحظه: 36 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره
یکی شدنمونیکی شدنمون11 سالگیت مبارک
اون عصرِ پاییزی قشنگاون عصرِ پاییزی قشنگ، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه سن داره
میوه ی بهشتیِ خونه ی مامیوه ی بهشتیِ خونه ی ما، تا این لحظه: 3 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

سلام روزهای آینده

بهمن 97 برام خیلی بد بود،بعد از اون چند ماهی طول کشید که خودم رو جمع و جور کنم، ولی امیدوارم که بتونم اون خاطررو با یه خاطره ی خوب جایگزین کنم

اردیبهشت سرررد 98

از کجا شروع کنم موندم بازم اردیبهشت شد اونم یه اردیبهشت سرد و همراه با برف و بارون تولد همسر و سالگرد ازدواج وعقد و کلی حال وهوای خوب   و از امسال هم که تولد پسر داداش که امسال میشه اولیش، کوچولوی خوردنیِ ما از اون اتفاق دو ماه و نیم گذشته و واسه من انگاری سالهاست که گذشته ولی جزئیاتش هنوز اذیتم میکنه و تنم رو واسه پا گذاشتن تو این مسیر بدجوری میلرزونه البته کم کم زمزمه هاش هست که بخوایم دوباره اقدام کنیم ولی من قدرت اینهمه نگرانی و تحمل تجربه ی تلخ رو ندارم از طرفی خب همینجور که روزا داره میگذره سنمون داره میره ب...
5 ارديبهشت 1398

بهمن تلخ

پسر قشنگم ، امروز شد دو هفته که رفتی دیگه تو دلم نیستی  و من دارم تلاش میکنم که به زندگی عادی برگردم  ولی همش انگار تو خوابم  همش فک میکنم الان بیدار میشم و میبینم که همه ی اینا کابوس بوده و تو دلم داری تکون میخوری کاش میشد باور کرد که همه ی اون 20 ساعتی که درد زایمان داشتم و بعد از 20 ساعت بدن کوچیک و بی دفاعت بدون کوچکترین حرکت و مظلومانه افتاد رو تخت خواب بد بوده!!! کاش میشد انکار کرد که 9 بهمن بما نگفتن که قلب 6 سانتی ت مشکل داره تو خیال من ولی تو 27 خرداد به دنیا میای و من میتونم بهت شیر بدم دیگه شیر تو سینه هام نمونده که درد داشته باشه و واسه غم تو هر وقت که گریه  کنم بریزه رو لباسم!!! تو ...
23 بهمن 1397

6 روز بعد از زمستون

نمیدونم دیگه حساب و کتابش از دستم در رفته که چند وقته که نتونستم به اینجا سر بزنم امروز 6 روز بعد از شروع زمستون هستش و روز پنج شنبه البته درسته که خیلی وقته به اینجا سر نزدم ولی عوضش کلی دست پر اومدم آخه امروز وارد 15 هفتگی از دوران بارداری شدم اصلا نمیدونم چطور شد و کی اتفاق افتاد که بالاخره ما تصمیم گرفتیم تو این روزای سخت مادر و پدر بشیم  ولی میدونم هرچی که بود 26 مهر پنجشنبه که از خواب پا شدم و دیدم که پری نشدم سریع پریدم از تو کمدم یه بی بی در آوردم و تست زدم منفی بود و تصمیم گرفتم برم یه چند تیکه ای که ظرف داشتم تو آشپزخونه بشورم  کارام رو که کردم و اومدم دیدم خط دوم خیلی کمرنگ افتاده سریع همسر ...
6 دی 1397

تابستون 97 هم تموم شد...

سلام منم و چند روزی که به آخر تابستون مونده سلام پاییزِ قشنگی که کاش امسال فقط بارون بیاری نه دود و دلواپسی کم آبی، حال و روزمون خیلی خیلی عجیبِ کلی تو دفتر تغییر و تحول داشتیم و این رکود و بیکاری که گریبان همرو گرفته، روزا عجیب پر از ابهامِ، همه باهم نگرانِ فردان یعنی حتی به ماه بعدم فکر نمیکنن همه حتی نگرانِ فردان از خرداد کلی برنامه هامون عوض شده و بالاخره همسر راضی شده که باید بریم خیلی دنبال کارامون افتادیم و کلی برنامه چیدیم و کلاسای فشرده زبانم که پشت سر هم شروع شده و حتی نمیزاره آدم نفس بکشه،...
26 شهريور 1397

سلام سال 97 البته با دو ماه تاخیر

نمیدونم چی باعث شد که اینهمه از سال بگذره و بعدش من بیام سراغِ پروفایلم، از آخرین پستم چیزی حدودِ دو ماه و خورده ای میگذره شاید هم یکم انگیزم کم شده بود هم خیلی دل و دماغ نداشتم هم تو دفتر کارم کم شده و نگرانِ کار و پول  و این حرفام و از طرفی هم به دنیا اومدن بچه داداش که حسابی از اوایل اردیبهشت بهش گرم شد و هی منتظر بودیم تا اینکه تو هفته آخر اردیبهشت پیش دکتر خودِ من به دنیا اومد و چشممون به جمالِ آقا وا شد.. چه پسری ، نگم براتون بیشتر گل پسرِ و بعد از اونم که زردی گرفت و یکم بعدشم که یکم مشکل ناف و این حرفا داشت و خدارو شکر فعلا همه چیش خوبه و حالا که اون هست و همه علاقه ی من رو بهش میب...
6 خرداد 1397

آخرین شنبه سال 96

امروز آخرین شنبه سال 96 هستش درست ساعت 4.05 عصر و من کم کم دارم آماده میشم که وسائلم رو جمع و جور کنم و برم خونه البته قبلش میرم پیش مامان که وقت دکتر داره و زانوش اصلا اوضاع خوبی نداره  و احتمالا هم عمل لازم شه  فردا و پس فردارو هم میایم سر کار و بعد از سه شنبه تعطیل میشیم که همون روزم ساعت 7 عصر سال تحویلِ  پنج شنبه جشن پایان سالمون بود که به جز اوقات تلخی که اولش پیش اومد باقیش خیلی خوووووب بود. امسال واسه ما سال تغییرات و تحولِ و امیدوارم که همش خیر و خوشی باشه توووش عید رو تهرانیم و جایی نمیریم  و احتمالا برم یکم پیش مامانم بمونم و به اوضاعش برسم که ایشالله بهتر هم شه چهارشنبه سوری رو خونه بودی...
26 اسفند 1396

سلامِ بهمن ماهیِ یخ زده

سلام  سلام و سلام امروز درست به اون نیمه از بهمن رسیدیم که من اسمش رو میزارم سراشیبی عید، امروز 14 بهمنِ ، و روز شنبه هستش حوصله نوشتن نداشتم این چند وقت رو ،وقتی یه سری به وبلاگم زدم دیدم که یه مدت طولانی هست که چیزی ننوشتم، چیزی حدودِ سه ماه، دلم واسه پیشی خانومم یه موقعهایی خیلی تنگ میشه و جالب اینجاست که اصلا دلم نمیخواد که یکی دیگه داشته باشم، و تقریبا بعد از شبِ یلدا به شدت سرم شولوغ بود، و تازه یکی دو روزِ که سرم تو دفتر خلوت شده اون مسافرت آذرماه هم عاااالی بود البته ما موندیم و مشتی خاطرات و عذاب وجدانِ هزینه ای که شد که یه مقداری واسه ما زیاد دراومد ولی خب میرزید و با توجه به اینکه از ازدواجمون به اینور همیشه برنامه ی...
14 بهمن 1396

دلم نمیومد ازش بنویسم..

سلام خیلی وقتِ که فرصت نکردم یه سر به اینجا بزنم بهتر بگیم که دل و دماغش رو نداشتم که به اینجا سر بزنم، این چند هفته اخیر خیلی بهم سخت گذشت  پیشی خانومم مریض بود و از دستش دادمش ، آره در کمال ناباوری از دست دادمش ، خیلی سخت بهم گذشت ، و اون پیشی کوچیکرم که قبل از همه این ماجراها و با بدحال شدن پیشی خانوم خودم دادم به یکی از بچه ها که خدارو شکر جاش خیلی خوب شدو و الان حسابی خوشبخت شده. و تو همین گیر و دار از داداشینا دلخور شدم و الان دو هفته ای هست که باهاشون قهرم و هرچقدرم که مامان تلاش کرد که جلوش رو بگیره و آشتی بده نمیدونم چرا من سرد نمیشم که آشتی کنم ، و از خودم تعجب میکنم که اینهمه کینه ای شدم نمیدونم دلیلش دقی...
20 آبان 1396

مهرم رسید...

امروز سه شنبست و 4 روزی هست که از پاییز و مهر گذشته از همون اواخر شهریور به نظر میرسید که خبرایی تو راهه ، که دیروز قطعی شد و خبرش رسید که داداشینا دارن بچه دار میشن و یه حساب سر انگشتی نشون میداد که احتمالا تو اردیبهشت اولین نوه خانوادمون متولد میشه، یه حس غریبی با منه هم خوشحالم هم هیجان دارم همون لحظه ها وسطه اینا یهو استرسم میگیرم و دلمم میگیره، وروده این بچه به خانواده از این به بعد خیلی بیشتر گذشت زمان رو بهمون یادآوری میکنه، خبر مهم دوم اینکه یه پیشی دیگه به خونمون اضافه شد ، اینم از اون اتفاقات عجیب آخرای شهریور بود که شوکم کرد و پام رو از حرکت نگه داشت، آقای پیشی خونین و ...
4 مهر 1396

شنبه شهریوری

اولین شنبه شهریور سلام امروز یه جمله خیلی قشنگ خوندم که خیلی به دلم نشست نوشته بود شهریورم مثل اسفند تکلیفش معلوم نیست، دقیقا درسته معلوم نیست بیشتر پاییزیه یا واسه اون تتمه آخرین زورای تابستونه که میخواد نشون بده هنوز زورش زیاده این هفته هوا خیلی بهتره و من عاشق اینم که صبا میام بیرون خنکای نسیم اول صبح نوازشم میکنه از هفته پیش رئیسمون نیست و رفته مسافرت ولی امشب میاد و فردا اول وقت دفتره رو این حساب امروز دارم کارای این چند روزم رو یه جمعبندی کلی میکنم، پنجشنبه هفته پیش خیلی خوب بود و با همکارام بعده دفتر رفتیم بیرون یه جمع یه ساعته خیلی شاد و خوشحال داشتیم، واقعا لازمه که آدم یه روزایی و ی...
4 شهريور 1396