همسر عزیز و مهربانمهمسر عزیز و مهربانم، تا این لحظه: 38 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره
آناد خانوم یعنی خودمآناد خانوم یعنی خودم، تا این لحظه: 36 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره
یکی شدنمونیکی شدنمون11 سالگیت مبارک
اون عصرِ پاییزی قشنگاون عصرِ پاییزی قشنگ، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه سن داره
میوه ی بهشتیِ خونه ی مامیوه ی بهشتیِ خونه ی ما، تا این لحظه: 3 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

سلام روزهای آینده

بهمن 97 برام خیلی بد بود،بعد از اون چند ماهی طول کشید که خودم رو جمع و جور کنم، ولی امیدوارم که بتونم اون خاطررو با یه خاطره ی خوب جایگزین کنم

الهی که 100 ساله شی

تولدددددددددت مبارررررررررررک .: همسری عزیز و مهربانم ، 31 سالگیت مبارک :. امروز تولدِ مهمترین فرده زندگیه منه  تولده همسرِ عزیزمِ صبح که نگام به صورتِ قشنگش وا شد تو دلم گفتم خدایا شکرت یه روزهِ دیگه رو در کنارش شروع کردم اردیبهشت حقیقتا که مثلِ اسمش دروازه ی بهشتِ  بهترین و مهمترین اتفاقاتِ زندگیِ من تو همین ماهِ زیبا اتفاق افتاده پایندِ باشی اردیبهشت.... خدایا راستی راستی با فرستادنه فرشته ای مثلِ همسرِ من نعمت رو واسم تموم کردی همیشه بهم ثابت کردی که دوسم داری ازت میخوام از صمیمه قلب میخوام که همسری رو تو پناهه خودت بگیری و همونطور که خودت میدونی چقد دلش صاف و زلالِ هوایِ دلش داشته باشی ... ...
21 ارديبهشت 1395

.: یکی شدنمون ، 3 سالگیت مبارک :.

.: یکی شدنمون ، 3 سالگیت مبارک :.  امروز صبح وبلاگم رو باز کردم و این جمله خوشگل دیدم، و بهانه ای شد تا بنویسم، البته قبله اینکه بخوام وقایعه اون روز رو بنویسم صب ساعتِ 6 که پا شدم همه خاطراتش از جلو چشمم مثلِ یه فیلم گذشت، همون استرس و شور و هیجانه اون روزم حتی تو دلم داشتم، چه روزِ خاص و خوبی بود بالاخره بعدِ 3.5 سال رویایِ من و همسری به واقعیت پیوسته بود و علیرغمِ میله باطنی خیلیا و حسودا بهم رسیده بودیم، از راه پله های محضر خونه تا سفره عقدش همه با جزئیات تو ذهنم میاد ، مانتوی من و پیراهنه همسری که با وجودِ کسری وقت خریده شده بود و حلقه های هول هولکیِ سادمون ، و مهریه ای که تو همون محضر و در خلال...
12 ارديبهشت 1395

سه شنبه سوم فروردین

دیدین چه زود گذشت  انگار همین دیروز بود که آخره اسفند بود عیده خوبی داشتم خدارو شکر  ولی اصلا فک نمیکرم سومین سه شنبه فروردین انقد زود بیاد و اون شنبه سخته 14 هم بگذره که صب نمیتونستم از جام پا شم البته خوب بود که تو عید چند روزی اومدم سره کار و خیلی شوک نشدم شنبه خلاصه عمره دیگه به قوله همسری به سلامت بگذره وگرنه مشکلات که هست مدیرمون نیست و شنبه میاد ولی ما یه جوری جدی کار میکنیم که انگار هست امیدوارم که این بهار پر باشه از لحظه های سبز  و تابستون گرمش گرمی بخشه زندگیه همه عزیزانم باشه  و با ورود به پاییزش غمه و سختیا مثله برگا بریزن  و تو زمستون به ماههای قبلمون ...
17 فروردين 1395

آخرین برگ و شروع سال جدید

امروز 26 اسفنده و این متن قطعا آخرین برگه من تو این ساله دچاره یه جور تضادم  هم حسه خوب دارم هم حسه بد .. اونم تو یه لحظه همزمان.. هم هیجان دارم هم دلتنگم... تو دلم غوغایی واسه خودش.. یه سال گذشت  چه زود گذشت  با همه بالا و پاییناش از بدو بدو های دمه سال تحویلش تا اردیبهشته پر از تعطیلیش و خرداد و اتفاقاته تلخه بعد از 15 خرداد و برنامه های فشرده دندون پزشکیم و دکتر زنان رفتن و تابستون طولانی و گرم و پر از دلهره و انتظارش و تا پاییزو جرقه های امیدی که توش زد و زمستون شولوغ و زودگذرش و روزای برفیه خوبش و ..... بالاخره تمومید با همسری ....... شونه به شونش  تو سختیش  تو خو...
26 اسفند 1394

بهمنم تمومید

امروز درست 21 بهمنه و فردا و پس فردام که تعطیله  چقد حسه خوبیه تولده مامان و داداشم که هست  چقد ذوق دارم واسشون ایشالله که خدا به مامان و بابام عمره طولانی بده از بچگی همیشه به اسفند ماه علاقمند بودم خیلیم واسم زود میگذشت  همش حال و هوای عید و سبزه و خونه تکونی مامانم که گندم خیس میکرد دیگه دست از پا نمیشناختم از خوشحالی ،راستی راستی دیگه میدونستم سال تموم شده و تعطیلات پیشه رو... چقد آدم تو دورانه کودکی واسش همه چی یه جور دیگست عید ،خونه تکلونی لباسه تازه و بویی که میده،عیدی که از دسته بزرگترا میگیره و هزار جور نقشه ای که واسش میکشه،دید و بازدیدا و حتی همون برنامه های بی رنگ و رو و زوار ...
21 بهمن 1394

سلام زمستون

امروز اولین روزه زمستون 94 !! دیشبم که شبه یلدا بود  و ما خونه خواهر همسری بودیم مامانه همسری هم بود، شام فسنجون و ماهی پلو بود و انصافا خیلی خوشمزه بود، خوب بود و خوش گذشت ، و همینجوری که داشتیم هندونرو میبریدیم خیلیا از دلم گذشت و واسشون دعا کردم ، دیشب خیلی حاله خوبی داشتم چون نی نی ه پسر خالمم به دنیا اومده و با وجوده اینکه هنوز عکسش رو هم ندیدم یه حسه خوبی دارم بهش ولی بی اختیار دیشب که باهاش حرف زدم یاده بچگیامون افتادم و یاده اون زمانی افتادم که  پدرش فوت شده بود همش میگفت کاش یه پسر داشته باشم که بهش قول بدم هیچوقت تنهاش نزارم آخه اون موقع فقط 12 سالش بود!! حالا تو یلدای 94 اون آرزوی کودکیش رو تو بغلش ...
1 دی 1394

آذرماه طلایی

بازم به 18 ماه رسیدیم و فردام که تا شنبه  تعطیله  و این ماهه صفر هم به پایان میرسه از اوله سال انتظاره این آذر ماه رو میکشیدم که این همه تعطیلی داره توش ش اسمش رو گذاشته بودم آذره طلایی همیشه یه حسی بهم میگه که نی نی هم تو آذر توی یه شبه برفی به دنیا میاد  نمیدونم چرا با وجوده اینکه خودم تابستونیم و همسری هم که بهاریه!! بعده این همه مدت که تصمیم داشتیم جایی بریم و نمیشد اینبار قرار شده که بریم شمال و یه شب هم بمونیم واقعا به یه تغییر و جابجایی نیاز دارم هم خودم و هم همسری  فردا صبحه زود را میفتیم و شب رو هم میمونیم و جمعه هم برمیگردیم  یه جوری میایم که شب خونه باشی...
18 آذر 1394

شکر گذاری

خدا یه بار دیگه بهم ثابت کرد که با ماست و از اون بالا هوای من و همسری رو هم داره و ضمنه اینکه فهمیدم که تو زندگیه دو نفره کوچولوی ما که ایشالله به وقتش میشه سه عدده 18 یه جای خاصی داره ، واسمون داستان داره، خرافاتی نیستما ولی وقتی یه موضوعی هی تکرار میشه و اتفاقاته مهمت چه خوب چه بد (که ایشالله همیشه خوب باشه ) تو این تاریخ اتفاق میفته خب آدم دیدش به این عدده 18 عوض میشه دیگه ه ه ه !..... خدا رو شکر،                                                                ...
18 آبان 1394

.: اون عصره پاییزی خوب ، 6 سالگیت مبارک :.

سلاااام؛ چقدر حسه خوبی داد وقتی که صبح که وبلاگم رو باز کردم این مطلب رو بالاش دیدم. اون عصره پاییزی خوب ، 6 سالگیت مبارک  آره خیلی خوب بود. 6 سال گذشت. درست 6 سال از اون روزی که سرنوشته هر دوی مارو تغییر داد و مارو بهم گره زد گذشت. چقدر خوب بود ، چقدر خوبی تو ، و چقدر خوبه که هستی و ماله منی، تا وقتی زندم واسه منی! چقدر همه چی اتفاقی پیش رفت انگار زنجیره ای از اتفاقا افتاد تا ما اون روز عصری باهم آشنا شدیم و گاهی فک میکنم اگه و فقط اگه یکی از اون حلقه های زنجیره نبود تو الان با کسه دیگه ای بودی و منم با یکی دیگه سره سفره عقد نشسته بودم و الان علیرغمه همه مشکلاتی که داریم ،البته از بی...
12 آبان 1394

خیلی وقته که نیومدم

فک کنم از آخرین پستم یه مدته طولانی میگذره اصلا حال و حوصله درستی نداشتم و هنوزم ندارم ، مشکلاته همیشگی و درگیریام، ولی چون امروز آخرین روزه تابستونه 94 بود گفتم بیام و یه پست بزارم که فراموش نکنم که تابستونم چجوری گذشت و یه یادگاری ازش نگه دارم، وقتی به نوره کمرنگه بیرون نگا میکنم و هوای خنکه اوله صبا بهم میخوره به خودم میگم که آره راست راستی پاییز از راه رسید و همین روزاست که کوههای توچالم از سفیدی برف پر شه و پنجره شمالی خونرو که باز کنم بهم لبخند بزنن، ایشالله که پاییز و زمستونه امسال پر از خیر و برکت و اتفاقای خوب باشه، کم کم خونه تکونیه شهریورم تموم شد و خونه یه حالی عوض کرد. میتونم به جرات بگم که این تابستون ...
31 شهريور 1394